کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

به حال خود

میخواهم کسی به دنیا نیاید کسی نمیرد عروسی نباشد عزا نباشد عید نیاید و آدمها هم

نمیخواهم آدمها را ببینم آدمهای حراف گنده گوی خجل کننده را

نمیخواهم بگویند لاغر شده ای مویت سفید شده پوستت روشن شده

نمیخواهم بپرسند کار میکنی شوهر نکردی درست چه شد چه خبر

نمیخواهم بشنوم فلانی طلاق داده فلانی طلا خریده فلانی خوب جواب فلانی را داد فلانی پولش از پارو بالا رفته

نمیخواهم بگویم خوبم شکر خبری نیست سلامتی متشکرم خواهش میکنم قربانت سلام برسان

نمیخواهم الکی تعجب کنم سر تکان بدهم و تایید کنم بخندم برایشان، اخمی کنم که واه واه و چندشم شود

تنها میخواهم فعلا همینجا باشم

اینجایی که خانه ام است و سر و سامان ندارد اما میدانم درونش چه دارم چه ندارم چه را میخوام از آن بیرون بیاندازم چه را دور کنم و چه را جایگزین

میدانم که کتاب قانون سبز رنگم روی آن دوتا پشتی که به درازا کنار هم به دیوار تکیه داده اند است و باتری ساعت بزرگ کلا کار نمیکند و ساعت کوچک زنگ دار قدیمی پنج دقیقا از ساعت متوسط آشپزخانه عقبتر است

میدانم که اگر بخواهم میتوانم بطری های شیشه ای نوشابه را ده تایش را پر از اب کنم و فیلودندرون تویش بذارم و ذوقم را بکنم

میدانم که عید بشود میتوانم ماهی قرمز نخرم و از مردنشان ناراحت نشوم و حالم به هم نخورد

میخواهم همین جا باشم و دنیا تکان نخورد

تکان بخورد اما کاری به کاری من نداشته باشد

اما میدانم هر تکانی که میخورد من را و خانه ام را هم میتکاند، من خانه تکانی نمیخواهم

وقتی پسر فامیل هوس میکند بعد خانم چرانی اش دختر معصوم صد مرد دیده ی همسایه را زن کند گنجه ی لباسهای من در خانه باید تکان بخورد

وقتی ماشین همسایه ی روبرو را دزد میزند قفل درهای خانه ام تکان میخورد

وقتی زمین هوس میکند که شب بشود یا روز کلیدهای برق من تکان میخورند

و وقتی برق شهر میرود شمعها و کبریتهایم تکان میخورند

من فقط دلم میخواهد اینجا در خانه ام باشم و ساعتم را هر وقت دلم خواست جلو عقب بکنم یا نکنم

شام نان و پنیرم را بخورم و صبح دنبال دمپایی هایم بگردم

من دلم میخواهد همه ی زمانم همه ی عمرم، عمر خودم باشد و ساعت شنی ام را ندهم دست دیگران که تکان تکانش بدهند و سر من گیج برود و یکهو ببینم حواسم نبوده و اینقدر تکانم داده اند که میتوانم موهای سیاهم را بشمارم میان سفیدها

فقط فکر کن که فقط یک نفر فقط یک چشمش را فقط از سوراخ کلید فقط یک ثانیه در خانه ام بگرداند و ببیند من بدون لباس و با پشم دارم کلیات شمس را خرانه فریاد میکنم

یا انگشتم را کرده ام در شیرینیجات و دارم به مورچه های خانه ام غذا میدهم یا دانه برنج را که خیلی دم کرده و خیلی قد کشیده هل میدهم تا مورچه ها زود به خانه برسند و زمستان سر گرسنه زمین نگذارند

فکر کن ببینند من مداد سیاه چشم را روی لبهایم کشیده ام دور چشمانم را سایه ی بادمجانی زده ام و سیگار پدر مرحومم را کش رفته ام و عکس میندازم

میخواهم فاصله داشتم باشم از آدمها تا خودم را قایم نکنم پیششان و بترسم اگر خودم باشم آنها از ترس نمیرند

و میدانم دومی نمیشود اولی میشود

من در بین آدمها قایم میکنم خودم را آنقدر قایم میکنم که گم میشوم و وقتی برمیگردم به خانه ام خانه ام از یادم میرود یادم میرود که قول داده ام آمدنی از سر کوچه یک مبل کهنه ی قشنگ را از نجار تحویل بگیرم

من که حواسم بوده که جوراب هایم را سه بار پوشیده ام و جا دارد سه بار دیگر بپوشم  یادم میرود و زود می اندازمشان در لباسشویی

وقتی میان آن ادمها هستم مغزم جزام میگیرد و خانه ام از من دور میشود، خانه ام که دورنش لم میدهم و راحت حرف دلم را به در و دیوارش میزنم از من دور میشود و حرفهایم در مغز مریضم رسوب میکند

باید نقاهت بگذرانم تا آدم خانه ام شوم و بشناسمش و او بیاید و بغلم کند و حرفهایم یادم بیاید

هر چه بیشتر با آن حرافها هستم تکان خانه ام بیشتر میشود شدیدتر میشود و ترکهایش عمیق میشود خودم مریض تر میشوم و معتادتر به هوای کثیف آنها

هر چه بیشتر در خانه ام میمانم ترکها زخمها مرهم میشود و ریه ام درد نمیکند و سرفه نمیکنم

نمیخواهم اینقدر با سر و کله ی آدمهای دیگر فکر کنم که بیایم و ببینم خانه ام بم شده و از بم بدتر

میخواهم اینقدر در خانه ام باشم که بدانم حال آجر وسطی لایه ی هشتم آجرهای دیوار تلویزیون ردیف هست یانه؟ سیمانی چیزی لازم دارد برایش بخرم یا نه

میخواهم بدانم وقتی هفت صبح در یخچال را باز میکنم از خواب میپرد؟ اگر میپرد ساعت نه بازش کنم، دیرتر نمیتوانم ولی

میخواهم بدانم وقتی به کلمه ی زن فکر میکنم هوای خانه ام کدام طرفی میوزد و وقتی میگویم جنگ کجایش بیشتر میترسد تا بروم و بغلش کنم

آدمها حواسم را از من پرت میکنند از من که خانه ام و خودم و جهانم و همه چیزم یکی است که میخواهد خودش باشد و برای خودش با سازدهنی خودش لزگی برقصد و قر بدهد

حواسم را میتکانند آدمها میتکاند دنیا

پرتم میکند به گوشه ی تاریک پر از آدم که نمیفهمم کجایش است

و تا بیایم و خودم و خانه ام و جهانم را که گم شده ایم پیدا کنم و کنار هم باز یکی شویم و ترکهایمان را درست کنیم و رنگ کنیم دیوارها را کلی از عمرمان میرود به خلا

 

شاید ادامه دارد ...


" مریم تشکری "


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد