اشتباه

هی دور می شوی
پرهیز می کنی
کنار می کشی چرا؟
گاهی کمی آلودگی … بد نیست
گاهی کمی آلودگی از اندوه آدمی می کاهد
خیلی ها خیلی وقت است
که رویاهای خود را در ایستگاهی دور جا گذاشته اند
به عمد آمده اند زندگی کنند
می گویند بی خیال هرچه که بود و بی خیال هرچه که هست.
تو هم مثل خیلی ها از اشتباه نترس
نزدیک تر بیا
اشتباه یکی از عالی ترین علائم اثبات آدمی ست...!

 

"اشتباه/ سیدعلی صالحی"

 

نظرات 4 + ارسال نظر
عسل سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 03:04 ب.ظ

آره حتما بازنگری کن،
اینم دوس دارم ازش:

دلم تنگ می شود گاهی
برای حرف های معمولی
برای حرف های ساده
برای" چه هوای خوبی!"/ " دیشب شام چی خوردی؟"
برای "راستی ماندانا عروسی کرد."/"شادی پسر زایید."
و چه قدر خسته ام از "چرا؟"
از " چه گونه!"
خسته ام از سوال های سخت، پاسخ های پیچیده
از کلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ های تند
نشانه های با معنا، بی معنا
دلم تنگ می شود، گاهی
برای
یک " دوستت دارم" ساده
دو " فنجان قهوه داغ"
سه "روز" تعطیلی در زمستان
چهار"خنده ی" بلند
و
پنج " انگشت" دوست داشتنی.

الان من عذاب وجدان گرفتم !

عسل سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 02:11 ب.ظ

وقتی دل دستهایم
تنگ می شود برای انگشتان کوچکت
آنها را می گذارم برابر خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوری ات را معنا کنم.

مصطفی مستور

دیگه واجب شد یه تجدیدنظر درباره این نویسنده داشته باشم

امین سه‌شنبه 14 آبان 1392 ساعت 09:05 ق.ظ http://havayehavva.blogsky.com

یه استادی داشتم تو کلاسهای داستان نویسی میگفت داستان باید تو ٥خط اول درگیرت بکنه این حرف رو توی کتاب های داستان نویسی خوندم و از اساتید دیگه هم بعدها شنیدم. این متن که نوشتم یکی از اون شروعهای عالیه.
نظرم در باره نوشته های آقای مستور با شما متفاوته ؛ایشون یکی از نویسنده های مورد علاقه من هستند و ارتباط خوبی با نوشته هاشون برقرار میکنم( روی ماه خداوند... رو بارها و بارها خوندم) البته توی کارهای آخرشون دارن مدام خودشون رو تکرار میکنن. من مدت خیلی کوتاهی شاگردشون بودم و از لحاظ شخصیت هم دوسشون دارم.

من چیز زیادی از داستان نویسی نمی دونم استعداد چندانی هم توش ندارم ولی مرسی که این نکته رو گفتی. گوشه ی ذهنم نگه ش می دارم و تو تحلیلم از داستانا ازش استفاده می کنم.

من اصلا درباره شخصیت این نویسنده نظری ندارم و نه می تونم چیزی بگم تو در این حد نیستم . اما فضای داستانی ش و یاسی که توی داستانهاش هست رو اصلا دوست ندارم. البته باید اعتراف کنم که اوایل اصلا از کامو هم خوشم نمیومد اما کم کم باهاش کنار اومدم و حرفاش درک کردم ! شاید درباره نوشته های اقای مستور هم قضاوت بجایی نداشتم و بایددوباره یه نگاهی به کتاباش بندازم !

امین دوشنبه 13 آبان 1392 ساعت 11:49 ق.ظ http://havayehavva.blogsky.com/

جای خلوتی بود. وسطِ نیستی . گفتی : « هستم .» نگریستم ، اما چیزی نبود. گفتم : « نیستی.» بازگفتی :« هستم.» برخود لرزیدم ودر دل گفتم نه ، نیستی. این جا جز من کسی نیست . بعد انگار گرمای تو در دل ام ریخت. من داغ شدم ، گُر گرفتم تا گیج شدم . بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم. گفتم : « هستی! تو هستی! این من هستم که نیستم.» گفتی : « غلطی. » واین هنوز پیش از قصه ی دست های تو بود.
چند روایت معتبر-مصطفی مستور

من از طرز نگاه مستور اصلا خوشم نمیاد و چندتا کتابی هم که ازش خوندم رو درک نکردم . کلا ازون نویسنده هایی که اصلا زبونش نمی فهمم ! ولی این عاشق این پیش درآمدم. خیلی خوب توصیف کرده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد