ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
وقتی به پدرم گفتم عاشق شده ام ، هیچ نگفت
!
وقتی جزئیات روح مهتاب را برای او شرح دادم ،هیچ نگفت...
وقتی گفتم : مهتاب از سوسن ، دختر عباس آقا هم قشنگ تر است ... گفت: مگر عباس آقا
دختر دارد ؟!
پدرم هیچ وقت عاشق نشده ...
حتی عاشق مادرم نبود !
اما او را دوست می داشت . خیلی دوست می
داشت .
وقتی مادرم ، خانه ی عالیه خانم روضه می
رفت ، پدرم مثل گنجشکی که جوجه اش را با گلوله زده باشند ، بال بال می زد. میان
اتاق ها قدم می زد و کلافه بود تا مادرم برگردد ... خوب برای او هم عشق اینگونه
تعریف شده بود !
" در چشمهایت شنا می کنم ، در دست هایت می
میرم / مصطفی مستور "
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی «دوستت دارم»
کام زندگی را تلخ می کند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدایِ بهشتی ات
زندگی را
تا مرزهای دوزخ
می لغزاند
دیگر – نازنین من-
چه جای اندوه
چه جای اگر...
چه جای کاش...
- این حرف آخر نیست -
به ارتفاع ابدیت دوستت می دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع کنم.
"مستور"
مرسی امین.
بله ما هم گاهی در ابراز احساسمون به مشکل برخورد میکنیم.
خیلی خوبه که از الان به تربیت فرزند آینده ات فکر میکنی.
دو کار خیلی مهم هر آدمی داره تو زندگیش (هرچند کارهای مهم دیگه ای هم هست)یکی انتخاب همسر و دو تربیت فرزند. به نظرم اشکالی نداره کسی بچه نداشته باشه ولی اگه خواست بچه ای داشته باشه باید خیلی تلاش کنه که بعدها شرمنده فرزندش،خودش و در نهایت جامعش نشه.
واقعا این دو تا کاری که گفتی خیلی مهمه. پیش درآمد داشتن تربیت درست فرزند ، داشتن همسر مناسبه.
عشق برای پدر ، مادرهای ما به شکل دیگه ای تعریف شده. و پدر بزرگها و مادر بزرگهای ما باز متفاوت تر.
به عنوان مثال من هرگز از پدر بزرگم نشنیدم که به مادر بزرگم بگه دوست دارم و بلعکس.ولی وافعا همدیگه رو دوست داشتن.
یک شرم شرقی بین اونها یوده که الان نیست. این از جهت هایی خوبه و از طرفی هم نه.
چرا اینقد دور میری! خود ما هم گاهی خیلی سخته که به طرفمون احساس واقعی مون بگیم. یا حتی گاهی خجالت میکشیم که بهش بگیم " دوست دارم " یا " دلم برات خیلی تنگ شده " .
اگه یه زمانی بچه دار شدم ، کاری میکنم که گفتن جمله های" دوستت دارم " و " دلم برات خیلی تنگ شده " براش به راحتی گفتن " سلام " باشه
روزی به پدرم گفتم انگار مهتاب رودرروی من ایستاده است اما او را نمی بینم. انگار با مشت بر روح ام می کوبد اما وقتی در را باز می کنم کسی نیست. انگار بر عمق جانم چنگ می اندازد اما هرچه منتظر می مانم خودش را نشان نمی دهد. انگار هست. انگار نیست. گاهی انگار در کلیات من ریخته شده است اما در جزئیات من نیست. گاهی انگار در جزئیات من جاری است اما در کلیات غایب است. گاهی من از حضور او در خودم گیج می شوم. آخ گاهی گویی او من ام، من اویم. پدرم گفت: «درست مثل خداوند.»
روایت مستور از عشق منحصربه فرد . من خیلی سبک داستان نویسیش رو دوست دارم.
منم ازین سبک داستان گویی ش خوشم میاد. مخصوصا مقدمه "چند روایت معتبر از عشق " ش رو خیلی دوس دارم. برام سواله که این جور نوشتن ( محتوی ش منظورمه) واقعا براش اتفاق افتاده یا نه ؟
گفتی دوستت دارم و رفتی.من حیرت کردم.از دور سایه هایی غریب می آمد از جنس دلتنگی و اندوه و وغربت و تنهایی و شاید عشق.با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت.گفتم عشق را نمی خواهم.ترسیدم و گریختم.رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم. و این ها پیش از قصه ی لبخند تو بود.
جای خلوتی بود.وسط نیستی.
گفتی : هستم.
نگریستم, اما چیزی نبود.
گفتم : نیستی.
باز گفتی : هستم.
بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه ,نیستی.اینجا جز من کسی نیست.
بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت.من داغ شدم ,گر گرفتم تا گیج شدم.بعد لبخند زدی و من تسلیم شدم.
گفتم : هستی ! تو هستی ! این من هستم که نیستم.
گفتی : غلطی.
و این هنوز پیش از قصه ی دستهای تو بود.
وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه.از پاره ابر های هجر باران شوق می بارید و این تکه گوشت افتاده در قفس قفسه ی سینه ام را آتش میزد.و من ذوب میشدم و پروانه ها, نه فرشته ها حیرت می کردند و این وقتی بود که هنوز دست هات انگشتانم را نبوییده بودند.
یک شب که ماه بدر بود و چشم هاش را گشوده بود تا با اشتیاق به هر چه که دلش می خواهد خیره شود ,تو شرم نکردی و ناگهان با انگشتان دست هات هجوم آوردی تا دستهام را فتح کردی.انگشتانت بر شانه ی انگشتانم تکیه زدند و در آغوش آن ها غنودند.تو ترانه عاشقانه می سرودی ,من اما همه ترس شده بودم.چیزی درونم فریاد می کشید. چیزی شعله ور میشد.شراره های عشق می سوزاند و خاکستر می کرد و همه از انگشتان تو بود.
من نیست شده بودم.
گفتی : حال چگونه است ؟
گفتم : تو همه آب ,من همه عطش.تو همه ناز ,من همه نیاز.تو همه چشمه ,من همه تشنگی.
گفتی : تو همچنان غلطی. واین هنوز پیش از قصه ی نگاه تو بود.
فرشته ای پر کشید تا نزدیکتر آید و در شهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخن هام را با انگشتانت فشردی و لبخند پاشیدی.
گفتی : برخیز !
گفتم : نتوانم.
بعد ناگهان چشم هات تابیدند و من تاب از کف دادم .مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود. بعد تو اشک هام را از گونه هام ستردی .فرشته پیش تر امده بود. من گویی در چیزی فرو می رفتم.
گفتم :این چیست ؟
گفتی : اندوه ! اندوه !
بعد من فرو تر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی. فرشته از حسادت لرزید و بال هاش از التهاب عشق من سوخت.
گفتی : حال چگونه است ؟
دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود. فرشته ای نبود. هر چه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی : چنین کنند با عاشقان.
چند روایت معتبر / مصطفی مستور