میرا


سالهاست که گم شده ام در جایی که نمی دانم کجاست! اینجا صورتها محو می شوند ، آدمها کش می آیند و تو خیال میکنی که در هاله از نور و مه زندگی میکنی ، خیال می کنی که نا مرئی شده ای و کسی تو را نمی بیند ! زمان عجیبی ست؟ یا شاید هم زمانه ی عجیبی ست؟ نمی دانم و " این درد سخت مرا می آزارد" .

دلم هوای شکوفه های گیلاس را کرده ست ، هوای رقصیدن روی خط کشی خیابان ها ، هوای خنده های بلند در مقابل تمام  تابلوی های " لطفا سکوت را رعایت کنید " ، هوای ... تو !

" - تو کجایی؟
در گستره بی مرز این جهان

تو کجایی؟
- من در دور دست ترین جای جهان ایستاده ام

کنار تو ... "

نگاه می کنم اما چه چیزی را می بینم ... نمی دانم ؛ شاید رویا ، شاید آدمها و یا شاید اصلا... خودم را ! آدمهای اینجا دهان ندارند تا به تو لبخند بزنند. شاید تنها تو " میرا " می دانی معنای لبخند واقعی چیست. تو کجایی " میرا " ؟ تو کجایی تا ببینی اینجا خانه ها از شیشه نیست اما آدمها شیشه ایند . وقتی میان جمعیت راه می روی شیشه های متحرکی  را میبینی که پشتشان باز شیشه است و پشت هر شیشه شیشه ای دیگر ... .اینجا سراسر شیشه است و من میان این شیشه ها گم شده ام.

تو کجایی میرا ؟ برگرد و مرا " رها کن ازین همه شک "

 سنگینم میرا ، به سنگینیه تاریخ بشریت!

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد