خواب سه ساله


موج‌های بی تفاوت دریا
نه دم بود نه بازدم
نه زیاد بود نه هیچ کم
خشونت بود همه ظریف
از جنس گل و حریر و حرف‌های لطیف
می‌شست موج در موج
عشقی سه ساله را
تا خوابش عمیق‌تر شود
که خواب نبود، عزیزم!
مرده بود
موج هفتم
او را برده بود.



" عباس معروفی "



حکم : شتر دیدی ؟ ندیدی


اگر یک نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن باعث زحمت و گرفتاری خودش یا دیگری بشود به او می گویند : « شتر دیدی ندیدی » که این مثل شبیه آن یکی است که می گوید : « هر چه دیدی هیچ چی نگو من هم دیدم هیچی نمی گم » و حکایتی دارد.

 

میگویند : سعدی از دیاری به دیاری می رفت. در راه چشمش به زمین افتاد. جای پای یک مرد و یک شتر دید که از جلوش رد شده بودند. کمی که راه رفت ادرار کم جهشی روی زمین دید ، پیش خود گفت : سوار این شتر زن حامله ای بوده. بعد یک طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید. پیش خود گفت : یک لنگه بار این شتر عسل بوده و لنگه دیگرش روغن. باز نگاهش به خط راه افتاد. دید علف های یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده ، پیش خود گفت : یک چشم این شتر کور بوده ، یک چشم بینا . از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی که از جلوش گذشته بود به خواب می رود و وقتی که بیدار می شود می بیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید.

پرسید : شتر مرا ندیدی ؟

سعدی گفت : یک چشم شترت کور نبود ؟

مرد گفت : چرا.

گفت : بارش عسل و روغن نبود ؟

گفت : چرا .

گفت : زن حامله ای سوارش نبود ؟

گفت : چرا .

سعدی گفت : من ندیده ام !

مرد ساربان که همه نشانه ها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت : شتر مرا تو دزدیده ای . همه نشانی هاش را هم درست می دهی . بعد با چوبی که در دست داشت شروع کرد سعدی را زدن و سعدی تا آمد بگوید من از روی جای پا و علامت ها فهمیدم و اینها را گفتم چندتایی چوب ساروانی خورد. وقتی مرد ساروان باور کرد که او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب گفت :

سعدیا چند خوری چوب شترداران را

تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم !

 

روایت علویجه اصفهان



" تمثیل و مثل / سید ابوالقاسم انجوی شیرازی "

پژوهش : احمد وکیلیان

 


پ.ن : از این تمثیل چندین روایت مختلف وجود دارد که همه با اختلافی جزی به مانند یکدیگرند.



شکوه رستن *


چگونه خاک نفس می کشد ؟ بیندیشیم

چه زمهریر غریبی !
شکست چهره مهر 
فسرد سینه خاک 
شکافت زهره سنگ !
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند 
گل آوران چمن جاودانه پژمردند

در آسمان و زمین ، هول کرده بود کمین 
به تنگنای زمان ، مرگ کرده بود درنگ !

به سر رسیده جهان ؟
پاسخی نداشت سپهر
دوباره باغ بخندد ؟
کسی نداشت یقین 
چه زمهریر غریبی ....

چگونه خاک نفس می کشد ؟
بیاموزیم :

شکوه رستن اینک :
طلوع فروردین !
گداخت آنهمه برف 
دمید اینهمه گل 
شکفت اینهمه رنگ ،

زمین به ما آموخت 
ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم 
مگر کم از خاکیم 
نفس کشید زمین ما چرا نفس نکشیم ؟


" فریدون مشیری "


* عنوان شعر متعلق به شاعر است. 



آخر زمستان


روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب دارد ، روشنی دارد ، تاریکی دارد ، کم دارد ، بیش دارد.

دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده ، تمام می شود ، بهار می آید.

 


" جای خالی سلوچ / محمود دولت آبادی " 



عطر روح افزا


چه خبر است این همه داروغه ، این همه مست ؟

نکند دوباره به اشتباه

عطر بوسه های تو را به شهر پاشیده باشد

باد بی حواس !

 


" رضا کاظمی "