مقیم زلف تو شد دل

 

نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمیآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمیآید
قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم
درخت کام و مرادم به بر نمیآید
مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمیآید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمیآید
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمیآید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمیآید

 

پ.ن : خیلی دل تنگم !!

نظرات 4 + ارسال نظر
چشمهایت شنبه 1 تیر 1392 ساعت 10:25 ب.ظ

عسل شنبه 1 تیر 1392 ساعت 02:49 ب.ظ

مرسی زهرا، امیدوارم...

آدمیزاد به امید زنده ست :)

عسل شنبه 1 تیر 1392 ساعت 02:20 ب.ظ

عزیزم منم همینطور، یکی از عزیزترینهامو از دست دادم و حسابی از دنیا دلگیرم.......

تسلیت میگم. نمیگم غم اخرت باشه چون نیست! اما امیدوارم هرچه زودتر باهاش کنار بیای

میلاد شنبه 1 تیر 1392 ساعت 02:11 ب.ظ http://gta4persian.rzb.ir/

دمت گرم بابا به وبمنم بیا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد