گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی

گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری

گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی

گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی

گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی

گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی

گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم

گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی

گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند

گفتم حدیث مستان سری بود خدائی

 


 " خواجوی کرمانی " 



پ.ن : عاشق این شعرم

نظرات 2 + ارسال نظر
امین شنبه 5 بهمن 1392 ساعت 11:26 ب.ظ

به خانه می رفت

با کیف

و با کلاهی که بر هوا بود

چیزی دزدیدی ؟!

مادرش پرسید .

دعوا کردی باز ؟

پدرش گفت

و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد .

به دنبال آن چیز

که در دل پنهان کرده بود .

تنها مادر بزرگش دید ،

گل سرخی را در دست فشرده

کتاب هندسه اش

و خندیده بود .


حسین پناهی

امىن چهارشنبه 2 بهمن 1392 ساعت 09:17 ب.ظ

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

آفرىن به حسن سلىقت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد