دَوَران


تنهایی

تو را از من دور می کند

مرا از دیگران

دیگران را از من

مرا از تو ...

و همه ی مان در این چرخه

یا پیامبر می شویم ؛ یا دیوانه !



" رضا کاظمی "



سهراب


گر تندبادی براید ز کنج

بخاک افگند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانیمش ار دادگر

هنرمند دانیمش ار بی‌هنر

اگر مرگ دادست بیداد چیست

ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

ازین راز جان تو آگاه نیست

بدین پرده اندر ترا راه نیست

همه تا در آز رفته فراز

به کس بر نشد این در راز باز

برفتن مگر بهتر آیدش جای

چو آرام یابد به دیگر سرای

دم مرگ چون آتش هولناک

ندارد ز برنا و فرتوت باک

درین جای رفتن نه جای درنگ

بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

چنان دان که دادست و بیداد نیست

چو داد آمدش جای فریاد نیست

جوانی و پیری به نزدیک مرگ

یکی دان چو اندر بدن نیست برگ

دل از نور ایمان گر آگنده‌ای

ترا خامشی به که تو بنده‌ای

برین کار یزدان ترا راز نیست

اگر جانت با دیو انباز نیست

به گیتی دران کوش چون بگذری

سرانجام نیکی بر خود بری

کنون رزم سهراب رانم نخست

ازان کین که او با پدر چون بجست



" فردوسی "



پ.ن : بزرگداشت فردوسی یگانه



خوب بودن


خوبی؟


خوبی از آن سوال های مبهم است .

یعنی از آن سوال هایی که خیلی مهم است چه کسی آن را بپرسد.


مثلا زیور خانم ، زن حسن آقای بغال ، وقتی از آدم می پرسد خوبی ؟ برایش مهم نیست تو خوبی یا نه. فقط می خواهد چند لحظه ای تو را معطل کند که حسابی ورندازت کند تا فردا شب که با صغری خانم مشغول چانه زنی ست ، حرفی داشته باشد برای گفتن که : دختر فلانی را امروز دیدم. ماشاالله چه بزرگ شده . شوهر نکرده ؟


یا مثلا همکلاسیت وقتی می گوید خوبی ؟ کاری به خوب بودن یا نبودنت ندارد. فقط می خواهد قبل از اینکه توی رویت در بیاید که فلان جزوه را بده ، حرفی زده باشد.


آدم هایی هم هستن که سال به دوازده ماه ، خبری ازشان نمی شود. اما یک شب بی هوا می بینی پیام دادند : سلام ، خوبی ؟ اینجور وقت ها بهتر است فقط بگویی ممنون. چون این ها هم اصلا حالتان برایشان مهم نیست. پیام بعدی شان حاکی از " یه زحمتی برات داشتم " را که ببینید ، منظورم را متوجه می شوید.


میان این همه " خوبی ؟ " که هر روز از کلی آدم می شنوید اما ، بعضی هایشان رنگ دیگری دارند.


همان هایی که اگر در جوابشان بگویید : " ممنون " بر می دارند می گویند : ممنون که جواب " خوبی ؟ " نیست. همان هایی که وقتی شروع به حرف زدن می کنند بین " سلام ، خوبی ؟ " با جمله بعدی شان ، کلی فاصله می افتد.

فاصله ای که پر شده از حرف های تو که : نه خوب نیستم. که نمی دانم چه مرگم است، که حالم گرفته ست ، که حواست به من هست ؟ ، که باور کن دلم دارد می ترکد. و بعد چشم باز میکنی و میبینی ساعتها گذشته ، تو همه خوب نبودن هایت را به او گفتی و او حالا دوباره می پرسد : خوبی ؟ و تو این بار با خیال راحت می گویی : خوبم ...


این آدم ها


این آدم ها ...


اگر از این آدم ها دور و برتان هست ، یادتان باشد که خودشان مدت هاست منتظر شنیدن یک " خوبی ؟ " واقعی هستند ... .



" میلاد آباریان "

پ.ن یک : این مطلب رو دوباره و با نام درست نویسنده ش به اشتراک میذارم.
پ.ن دو : واقعا متاسفم برای آدمایی که دوس دارن حرفی برای گفتن داشته باشن ولی چیزی جز ادعای دروغین نیستن!!


هجران کشیده ام *


دامن مکش به ناز که هجران کشیده ام

نازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام

شاید چو یوسفم بنوازد عزیز مصر

پاداش ذلتی که به زندان کشیده ام

از سیل اشک شوق دو چشمم معاف دار

کز این دو چشمه آب فراوان کشیده ام

جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار

آخر غمت به دوش دل و جان کشیده ام

دیگر گذشته از سر و سامان من مپرس

من بی تو دست از این سرو سامان کشیده ام

تنها نه حسرتم غم هجران یار بود

از روزگار سفله دو چندان کشیده ام

بس در خیال هدیه فرستاده ام به تو

بی خوان و خانه حسرت مهمان کشیده ام

دور از تو ماه من همه غم ها به یکطرف

وین یکطرف که منت دونان کشیده ام

ای تا سحر به علت دندان نخفته شب

با من بگوی قصه که دندان کشیده ام

جز صورت تو نیست بر ایوان منظرم

افسوس نقش صورت ایوان کشیده ام

از سرکشی طبع بلند است شهریار

پای قناعتی که به دامان کشیده ام



" شهریار "



* عنوان شعر متعلق به شاعر است.


پ.ن : دلم حسابی برای شهریار تنگ شده بود !



حکم : خر بیار باقلا بار کن


مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود و در کنارش خوابیده بود. کس دیگری که کارش زورگیری و دزدی بود آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش ، صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد. هر دو به هم گلاویز شدند عاقبت دزده صاحب باقلا را به زمین کوبید و روی سینه اش نشست و گفت : بی انصاف ! من می خواستم یه مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم ، حالا که این جور شد می کشمت و همه را می برم .

صاحب باقلا که دید زورش به او نمی رسد گفت : حالا که پای جون در کاره برو خر بیار و باقلا بار کن .

 


حاج علی محمد طاهری – هفتاد و هفت ساله ، آموزگار بازنشسته ، تاکستان قزوین

 


" تمثیل و مثل / سید ابوالقاسم انجوی شیرازی "

پژوهش : احمد وکیلیان