بیداری


پس من بار دیگر با بار رنج هایم به راه خود رفتم. و در همه ی راه دراز خود ، مارهای سرکش درونم را با نواختن نی چوپانی به خواب می بردم. و گاه بود که خود همراه با مارهای دورنم به خواب می رفتم. 

و من می رفتم ؛ از آن راه های کور تنگ بیخود بی سرانجام. 

و من می رفتم ؛ از خم آن راه های خفتیده ی خاموش. و من می رفتم ؛ از هر گلوگاهی ، یا دامنه ای ، یا گریوه ای ! 

من از شهر کوران گذشتم ، و کلات خاموش . من از دژ هفت بند گذشتم ، و کُند سدزنجیر . 

من همه این شهرها را پشت سر گذاشتم. و در راه خود دیدم هر چیز را که با هر چیز دیگر می جنگد.

هر روشنایی را با هر چه تیرگی ؛

و هر شکست با هر چیرگی . 

فریاد را با خموشی ؛ و اندوه را با شادکامگی . 

و من را دیدم ، نیز ، که با خویش می جنگم.

و روزی ، آن گاه که از راهی می رفتم کور و تنگ و بیخود و بی انجام ، و نی خود را با درد می نواختم ، در راه خود ، من ، ناگهان ایستادم. به آسمان بنگریستم که بی پایان بود ؛ و به راه خود که در دل بی پایانی ناپیدا شده بود .

من ایستادم ، و به این دو نگریستم ؛ و با زمین زیر پای خود لرزیدم.

با دل خود گفتم که آیا من گریخته ام ؟ و بر آسمان ابر اندوه می رویید . و فریاد درد بر آوردم : من چرا گریخته ام ؟ و از آسمان ابر اندوه می بارید . 

پس من نی چوپانی خود را با دست های سخت خود شکستم ! و اینک مار های سرکش جانم با خروش برخاستند . 

من گفتم به سوی شهرم که در آن دادگری نیست بازخواهم گشت . 

و اینک پای دیوارهای بلند شهرم بودم که در آن دادگری نبود !!

 

" سه برخوانی – اژدهاک / بهرام بیضایی "


پ.ن یک : بعضی نوشته های صدای درونت هستن که به قلم کسی دیگه ای نوشته شده اند ! و این خاصیت انسان بودنه ! 

پ.ن دو  : من عاشق اژدهاکم و بهرام بیضایی !

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد