تشویش*

وقتی از قتل قناری گفتی

دل پر ریخته ام وحشت کرد .

وقتی آواز درختان تبر خورده باغ

در فضا می پیچد

از تو می پرسیدم :

-  به کجا باید رفت ؟

 

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غم من غربت تنهائی هاست

برگ بید است که با زمزمه جاری باد

تن به وارستن از ورطه هستی می داد

 

یک نفر دارد فریاد زنان می گوید

- در قفس طوطی مرد

و زبان سرخش

 سر سبزش را بر باد سپرد

 

من که روزی فریادم بی تشویش

می توانست جهانی را آتش بزند

در شب گیسوی تو

گم شد از وحشت خویش


" حمید مصدق "


پ.ن: وقتی سوم راهنمایی بودم معلم ادبیاتم این شعر رو تخته نوشت. 

می گفت حمید مصدق رو خیلی دوست داره و حقم داشت. 

بعضی اشعار تو درون آدم جاریه ،شاید متوجه حضورشون نشی ، 

هرازگاهی به زبونت میان و تو توجهی بهشون نداری، 

اما یه دفعه ای خودشون رو باشدت بهت نشون میدن. مثل همین الان من و همین شعر.

دیروز هم همین حس ناگهانی رو داشتم. یه دفعه وسط خیابون یه دعایی 

از یه آدم ناشناس که سالها قبل از کتابی خونده و مدت زیادی تکرارش

 نکرده بودم رو شروع کردم به خوندن! گاهی وقتها حس میکنم دارم دیوونه میشم!

نظرات 2 + ارسال نظر
امین سه‌شنبه 22 بهمن 1392 ساعت 09:34 ب.ظ

برای من هم پیش امده که ناگهان متنی به ذهنم میادو ناخودآگاه شروع به زمزمه کردنش میکنم.
فکر نمیکنم که این نشونه دیونگی باشه (نگران نباش )


زمانی دور
در ایرانشهر
همه در بیم
نفس در تنگنای سینه ها محبوس
همه خاموش

و هر فریاد در زنجیر
و پای آرزو در بند
هزاران آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش
فضای سینه از فریاد ها پر بود و لب خاموش

و باد سرد
- چونان کولی ولگرد
به هر خانه، به هر کاشانه سر می کرد
و با خشمی خروشان
شعله روشنگر اندیشه را
- می کشت
شب تاریک را تاریکتر می کرد .
...
***
...
در آن دوران
در ایرانشهر
همه روزش چو شبها تار
همه شبها ز غم سرشار

نه در روزش امیدی بود
نه شامش را سحر گاه سپیدی بود
نه یک دل در تمام شهر شادان بود

خوراک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف اژدهاک پیر
مدام از مغز سرهای جوانان
- این جوانمردان - ایران بود

- جوانان را به سر شوری ست توفانزا
- امید زندگی در دل
- ز بند بیدگی بیزار
و این را آژدهاک پیر می دانست
از اینرو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود.

خوشحالم اینو میشنوم. گاهی بعضی اتفاقات که برای آدم پیش میاد این تصور به وجود میاره که خاصه توئه اما نگو خاصیت بشر اینه

بابت شعرم ممنون.

سوگند سه‌شنبه 22 بهمن 1392 ساعت 10:48 ق.ظ http://x.co/3qAVo

عاشقت خواهم ماند بی آنکه بدانی

دوستت خواهم داشت بی آنکه بگویم

درد دل خواهم کرد بی هیچ کلامی

در آغوشت خواهم ماند بی هیچ کلامی

شاید احساسم اینگونه نمیرد

ولنتاین مبارک

تشکر !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد