ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.
ما دو مسافر بودیم ، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد.
او بار شراب داشت ، و من، به جستجوی شراب آمده بودم.
او شراب فروش بود و من مشتری مسلم متاع او بودم.
و هر دو به یک شهر می رفتیم
و هر دو به یک مهمان سرای.
به راستی که ما برای هم بودیم
و برای هم آمده بودیم.
شبانگاه ، چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد
هر دو به چایخانه رفتیم
و در مقابل هم نشستیم.
به هم نگریستیم
و دانستیم که هر دو بیگانه در آن شهریم
و نا آشنای با همه کس.
او را خواندم تا با من چای بنوشد
و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.
نشستیم و چای نوشیدیم
و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.
و چون بازار سخن گرم شد ، پرسیدم : به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟
و او ، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است.
و من ، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او ، که متاعی گرانبها با خود آورده بود ،گفتم : فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام.
و باز گفتیم و شنیدیم.
تا پاسی از آن تیره شب گذشت.
و من ، دلتنگ از نیرنگ ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاه سحر.
روز دیگر من سراسر شهر را گشتم.
و از هزار کس شراب خواستم
و دانستم که در آن دیار هیچکس شراب نمی فروشد و هیچکس مشتری شراب نیست.
به هنگام شب ، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم.
سر در میان دو دست گرفتم
و گریستم.
بیگانه ی مغربی باز آمد ، دلگیر و سر به زیر
و در دیدگان هم حدیث رفته را خواندیم.
چای خوردیم و هیچ نگفتیم
خویشتن خویش را
در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.
***
ما دو مسافر بودیم ، یکی از شرق و دیگری از غرب
ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم.
و اندوهی گران به بار آوردیم.
من به مشرق مقدس بازگشتم
و او ، شاید با بار شراب خود سرگردان شهر های غریب شد.
به راستی که ما برای هم آمده بودیم.
و ندانستیم.
" آرش در قلمرو تردید / نادر ابراهیمی "
پ.ن : تا زمانی که آدمی در موقعیت مشابهی قرار نگیره ، شاید واقعا پی به داستان یا نوشته ای نبره! اما وقتی اراده زندگی یا شراب فروش قوی تر از تصمیم منطقی تو باشه ، اون وقت همه چی زیر و رو میشه و تو قلبا تسلیم میشی و وقتی از خودت می پرسی " چطوری این طوری شد " ، تنها پاسخت " نمی دونم " ه ! و برای هزارمین بار به من ثابت شد که " خودت رو در برابر زندگی آزاد بذار و اجازه بده زندگی پیشکش های خودش رو بهت ارزانی کنه "
* عنوان داستان متعلق به خود نویسنده است.
1.امروز صبح خواهرم از دو رویی- و بلکه چند رویی! _ مردم شکایت میکرد و میگفت:مردم هر روز نقاب های زیادی به صورت میزنند و صداقت گوهر نایابی شده.(شاید یک ساعت راجع به این موضوع صحبت کردیم )
2.رهایی....
سخته و بسیار لذت بخش
دو رویی هم مثل خیلی چیزای دیگه مسریه ! اما تو صادق باش دنیا هم کم کم به اصل خودش برمیگرده

هر چیز سختی شیرینه