دوگانه ی اول *

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.

ما دو مسافر بودیم ، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد.

او بار شراب داشت ، و من، به جستجوی شراب آمده بودم.

او شراب فروش بود و من مشتری مسلم متاع او بودم.

و هر دو به یک شهر می رفتیم

و هر دو به یک مهمان سرای.

به راستی که ما برای هم بودیم

و برای هم آمده بودیم.

 

شبانگاه ، چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد

هر دو به چایخانه رفتیم

و در مقابل هم نشستیم.

به هم نگریستیم

و دانستیم که هر دو بیگانه در آن شهریم

و نا آشنای با همه کس.

او را خواندم تا با من چای بنوشد

و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.

نشستیم و چای نوشیدیم

و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.

و چون بازار سخن گرم شد ، پرسیدم : به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟

و او ، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است.

و من ، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او ، که متاعی گرانبها با خود آورده بود ،گفتم : فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام.

و باز گفتیم و شنیدیم.

تا پاسی از آن تیره شب گذشت.

و من ، دلتنگ از نیرنگ ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاه سحر.

 

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم.

و از هزار کس شراب خواستم

و دانستم که در آن دیار هیچکس شراب نمی فروشد و هیچکس مشتری شراب نیست.

به هنگام شب ، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم.

سر در میان دو دست گرفتم

و گریستم.

بیگانه ی مغربی باز آمد ، دلگیر و سر به زیر

و در دیدگان هم حدیث رفته را خواندیم.

چای خوردیم و هیچ نگفتیم

خویشتن خویش را

در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.

***

ما دو مسافر بودیم ، یکی از شرق و دیگری از غرب

ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم.

و اندوهی گران به بار آوردیم.

من به مشرق مقدس بازگشتم

و او ، شاید با بار شراب خود سرگردان شهر های غریب شد.

به راستی که ما برای هم آمده بودیم.

و ندانستیم.

 


" آرش در قلمرو تردید / نادر ابراهیمی "

 


پ.ن : تا زمانی که آدمی در موقعیت مشابهی قرار نگیره ، شاید واقعا پی به داستان یا نوشته ای نبره! اما وقتی اراده زندگی یا شراب فروش قوی تر از تصمیم منطقی تو باشه ، اون وقت همه چی زیر و رو میشه و تو قلبا تسلیم میشی و وقتی از خودت می پرسی  " چطوری این طوری شد " ، تنها پاسخت " نمی دونم " ه ! و برای هزارمین بار به من ثابت شد که " خودت رو در برابر زندگی آزاد بذار و اجازه بده زندگی پیشکش های خودش رو بهت ارزانی کنه " 


* عنوان داستان متعلق به خود نویسنده است.

نظرات 1 + ارسال نظر
امین جمعه 19 اردیبهشت 1393 ساعت 09:58 ب.ظ

1.امروز صبح خواهرم از دو رویی- و بلکه چند رویی! _ مردم شکایت میکرد و میگفت:مردم هر روز نقاب های زیادی به صورت میزنند و صداقت گوهر نایابی شده.(شاید یک ساعت راجع به این موضوع صحبت کردیم )
2.رهایی....
سخته و بسیار لذت بخش

دو رویی هم مثل خیلی چیزای دیگه مسریه ! اما تو صادق باش دنیا هم کم کم به اصل خودش برمیگرده

هر چیز سختی شیرینه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد