ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
در حیرت از این نباش که چرا ، سحرها میل به برخاستنت نیست و میل به راه رفتن ، دویدن ، جهیدن و خندیدن ...
در حیرت از این همه دل مردگی ، بی حوصلگی ، دلتنگی ، خستگی و فرسودگی نباش ...
در حیرت از این نباش که نمی توانی زیر لب زمزمه کنی ، آواز بخوانی ، به آوازهای دیگران گوش بسپاری
برانگیخته شوی
به شوق و شور بیایی
گریه کنی
فریادهای شادمانه برَکشی
مهرمندانه و راضی به دیگران
- به دختران و پسران جوان به لبخندهای شیرین و اشک ریختن های پر معناشان –
نگاه کنی ....
و در حیرت از این که
عظمت کوه ها را ادراک نمی کنی
شوکت رودخانه ها را
لطافت مهتاب را
رویا آفرینی ابرها را
دشت ها
کویر ها
گل ها
پرنده ها
و نگاه های پنهانی را ...
و زیبایی خیال انگیز باران
برف
نسیم
جاده
و جنگل را ...
عزیز من !
عشق را قبله نکردی تا پرواز را یاد بگیری
شادمانه گریستن را
به تمامی دیدن ، شنیدن ، بوسیدن ،
لمس کردن را ...
رابطه ی زنده و پویا با اشیا بر قرار کردن را
به نیروی لایزال تبدیل شدن را
نه فقط به فردا
به هزاران سال بعد اندیشیدن را
نه فقط به مردم یک محله ، یه شهر ، یک سرزمین
بل به انسان اندیشیدن را ...
عزیز من !
آخر عاشق نشودی
تا برای بودن ، رفتن ، ساختن ، خواندن
جنگیدن ، خندیدن ، رقصیدن
و خوب و پرشکوه مردن دلیلی داشته باشی ...
آخر عاشق نشدی عزیز من !
چه کنم ؟
چه کنم که نخواستی ، یا نتوانستی به سوی چیزی که اعتباری ، شکوهی ، ظرافتی ، لطفی ، ملاحتی ، عطری و زیبایی یگانه یی دارد
پلی از ابریشم هزار
رنگ عشق بسازی
و بندبازانه آن پل ابریشمین را بپیمانی ...
چه کنم ؟
از عشق سخن باید گفت ؛ همیشه از عشق سخن باید گفت .
" آتش بدون دود – کتاب هفتم / نادر ابراهیمی "