مسوز و مپیچ این چنین


...


حریق خزان بود

من از جنگل شعله ها می گذشتم

همه هستی ام جنگلی شعله ور بود !

که توفان بی رحم اندوه

به هر سو که می خواست

می تاخت

می کوفت

می زد

با تاراج می برد !

و جانی

که چون برگ

می سوخت ، می ریخت ، می مرد !

و جامی

- سزاوار نفرین –

که بر سنگ می خورد !

 

 

شب از جنگل شعله ها می گذشت

حریق خزان بود و تاراج باد

من آهسته در دود شب رو نهفتم

و در گوش برگی – که خاموش می سوخت – گفتم :

مسوز این چنین گرم در خود، مسوز !

مپیچ این چنین تلخ بر خود ، مپیچ !

که گر دست بیداد تقدیر کور

تو را می دواند به دنبال باد

مرا می دواند به دنبال هیچ !



" فریدون مشیری "



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد