ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
این مثل را در مورد کسی گویند که خدمتی در حق او انجام دهند اما او در عوض تشکر ناراضی و طلبکار باشد.
گویند روزی حضرت سلیمان عرض کرد : پروردگارا ، اگر اجازه بفرمایی من می خواهم تمام موجودات زنده را در یک روز مهمان کنم . ندا رسید که یا سلیمان این کار برای تو امکان ندارد . اما حضرت سلیمان با اصرار تمام اجازه یک وعده ناهار کلیه وحوش و طیور و جانوران صحرا و دریای دنیا را گرفت. مدت سه سال تمام تدارک تهیه غذا را دید و به قدری در بیایان ها و دره ها غذا و چیزهای خوراکی به دستور حضرت سلیمان تهیه شد که به حساب نمی آمد.
بالاخره آن روزی که باید حضرت سلیمان ناهار بدهد فرا رسید . نزدیکی های ظهر همان روز یک نهنگی که بزرگی و وزنش به حساب نمی آمد در دریا هر چقدر جستجو کرد و این طرف و آن طرف رفت چیزی به چنگ نیاورد که بخورد و نزدیک بود از گرسنگی تلف شود . سر از دریا بیرون آورد و گفت : ای پروردگار ، من امروز تمام دریا را گشتم چیزی پیدا نکردم که بخورم . ندا از خدا رسید که کلیه موجودات را امروز سلیمان خرج می دهد برو خدمت او. نهنگ آمد به نزدیکی قصر سلیمان . دید تمام اطراف قصر تا چشم کار می کند آذوقه هست. می خواست مشغول خوردن شود که مستحفضان کاخ مانع شدند . یکی از مستخفضان رفت به حضرت سلیمان اطلاع داد . حضرت فرمود : برو به نهنگ بگو صبر کن تا ظهر بشود و همه جانوران جمع شوند ، آن وقت همه با هم غذا بخورید . مستحفض پیام حضرت سلیمان را به نهنگ داد . نهنگ در جواب گفت : من هر موقع گرسنه ام باشد غذا می خورم و کاری به ظهر یا عصر ندارم. باز به خدمت حضرت سلیمان آمدند و عرض کردند نهنگ صبر نمیکند. حضرت فرمود : بروید به نهنگ بگویید هر چقدر غذا می خواهی بخور و برو . نهنگ فی الفور مشغول خوردن شد و در مدت کمی کلیه آذوقه ای که در عرض سه سال جمع آوری شده بود بلعید . چون سیر نشد و دید دیگر غذا نیست ، آمد جلو قصر حضرت سلیمان و یک لب خود را به پایین قصر و لب دیگرش را بالای قصر گذاشت و خواست قصر را ببلعد. حضرت سلیمان وقتی که این چنین دید دست به سوی آسمان بلند کرد و عرض کرد : پروردگارا ، این چه سری است ؟ ما را از دست این حیوان نجات بده . ندا رسید که این نهنگ روزی سه قرت غذا می خورد . این همه غذا که تو تهیه کرده بودی نیم قرتش بود ، دو قرت و نیمش باقیه .
روایت کرویه
محمد اسماعیل حیدری – چهل و یک ساله – کفاش – اراک
چراغ اسماعیلی – بیست و هشت ساله – کارمند – به روایت از نیاز علی راکی – کرمان
محمد شکوهی نهر خلجی – چهل و پنج ساله – کشاورز - اصفهان
یکهزار و سیصد و چهل و نه خورشیدی
" تمثیل و مثل / احمد وکیلیان "