ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مرسی که هستی
و هستی را رنگ می آمیزی
هیچ چیز از تو نمی خواهم
فقط باش
فقط بخند
فقط راه برو
نه
راه نرو
می ترسم پلک بزنم
دیگر نباشی
/ عباس معروفی/
پ.ن :مرسی از دوست خوبم عسل برای این نوشته
تربیت های ما ( یا شاید من ) طوریه که خیلی سخت
می تونیم احساسات خودمون بروز بدیم و فکر میکنم تنها کسی که این وسط بیشتر از همه
مظلوم واقع شده " پدر" ه!
پدرها روش خاص خودشون رو برای تربیت
فرزندانشون دارن و بیشتر وقتا بهشون سخت میگیرن چون عقیده دارن که فرزندانشون باید
قوی بار بیان. شاید علت این طرز تفکرشون اینه که چیزای خیلی زشتی توی جامعه میبینن
و با تمام وجودشون سعی میکنن که فرزندانشون رو ازین همه زشتی هایی که تجربه کردن
دور کنن تا زمانی که فرزندشون به حد کافی قوی بشه و ما بچه ها چون علت رو نمی دونیم
در مقابلشون جبهه می گیریم و هزار و یک چیز دیگه رو بهشون نسبت میدیم!!
گاهی که
درباره رفتارو تصمیمات پدرم فکر میکنم ، با خود میگم اگه منم جاش بودم همین کار
میکردم.
دوست داشتن پدر یه جورایی خیلی متفاوت از دوس
داشتن مادر ه. انگار تو رو به "چالش" میکشه! یه وقتایی ازش متنفر میشی ،
یه وقتایی عاشقش میشی ...! یه وقتایی دوس داری همه چی رو به هم بریزی ، گاهی هم از
یه پا دردش دلت ریش میشه! خلاصه عشقت نسبت بهش همیشه روی یه خط پیش نمیره!
روز مرد مقدسی به نام " پدر " مبارک
رهگذر!
به من بگو
برای دیدنت کجا
بایستم؟
تو از کدام کوچه، خیابان؟
کدام شهر میگذری؟
از تو کجا
گریزم؟
گریزپای بیقرار!
کی میآیی؟
چی تنت میکنی؟
به دستهای منتظرم چی بگویم؟
با دل دیوانهام چه
کنم؟
عاشقانههام را کجا
بنویسم که بخوانی؟
چشمهات را چی
بخوانم که ندانی؟
برای سیر کردن نگاه
عمر نوح از
کی طلب کنم؟
رهگذر قشنگ من!
دستهات را کی
بگیرم؟
برای خندههات کی
بمیرم؟
"عباس معروفی"
انگار هر سنی کتاب خاص خودش رو می طلبه.البته درسترش اینه که بگی هر دوره از زندگی! چیزی که زیاد به سن ربطی نداره و بیشتر به رشد روح و فکر مربوطه.
برای من تو سن پانزده-شانزده سالگی ، کتابایی مثل " در تکاپوی معنا "، " کیمیاگر " ، " کوه پنجم " ، " چه کسی پنیر مرا برداشته است؟ " و ... خیلی مفید بود و دیدگاه های جدیدی رو به زندگی م داد.
هر چقدر بزرگتر میشدم و دنیا و خودمم رو بیشتر می شناختم ،
کتابای قبلی دیگه جوابگوی نیازام نبود و من رو به سمت نویسنده های دیگه می کشوند ؛
" کریستین بوبن " ،" اوشو" ، " عرفان نظرآهاری" و
... .تنها نویسنده ای که سالهاست با منه " پائو کوئیلیو ". تا به امروز
همیشه حرفاش مثل نوری توی تاریکی وجودم بوده که من به سمت جلو حرکت میداد و گاهی
هنوزم میده.هنوزم کتابهاش می خونم و ارادتم نسبت بهش حفظ کردم هرچند مثل قبل اون تاثیر شگرف رو نداره.
آدم هرچه بیشتر کتاب می خونه بیشتر تجربه نسبت بهش به دست
میاره؛ مثلا یه نویسنده خاص رو قهرمان محض زندگیش قرار نده و تمام و کمال با
عقایدش موافق نباشه ( کاری که من توی بیست و خرده ای سالگیم درباره پائولو کوئیلیو
انجام دادم) و بیشتر درباره اونا فکر کنه، با کتاب و نویسنده ش مثل یه مخاطب که در
مقابلش نشسته رفتار کنه ( یه جورایی بده و بستون دوطرفه)، درباره نویسنده ای تنها
از طریق خوندن یک کتابش قضاوت نکنه و .... !
بعضی کتابا رو هم باید هر چند وقت یکبار از کتابخونه
دربیاری و دوباره یه نگاه بهشون بندازی.بعضی نویسنده ها هم هستند که باید
کتابهاشون رو طوری بخونی که تا آخرعمر هنوز کتاب نخونده ازشون داشته باشی مثل
کتابای " نادر ابراهیمی " که حس می کنم نباید همه کتاباش یه جا بخونم!
سلیقه ای که الان درباره کتابا پیدا کردم اینه که برم و
تموم شاهکارهای دنیا رو بخونم. کتابای " تولستوی " ، " رومن رولان
" ، " داستایوسکی " ، " دوما "و خیلی های دیگه! اوووف
چقد نقشه برای نویسنده های دیگه دارم!
خیلی خوشحالم.حس یه کاشف سرزمین های ناشناخته رو دارم! به
سوی بی نهایت و فراتر از آن! :))