ضرورت گفتن

وقتی کسی حرف نمی زند، دلیل این نیست که نمی تواند حرف بزند و نمی تواند خوب حرف بزند. 

 

ضرورتِ گفتن مهم است نه گفتن.


 

" نادر ابراهیمی / آتش بدون دود "

 

 

عشق و زخم

 اگر باید زخمی داشته باشم

که نوازشم کنی
بگو تا تمام دلم را
شرحه شرحه کنم

زخم‌ها زیبایند
و زیباتر آن‌که
تیغ را هم تو فرود آورده باشی
تیغت سـِحر است و
نوازشت معجزه
و لبخندت
تنظیفی از فواره‌ی نور
و تیمار داری‌ات
کرشمه‌ای میان زخم و مرهم

عشق و زخم
از یک تبارند

اگر خویشاوندیم یا نه
من سراپا همه زخمم
تو سراپا
همه انگشت نوازش باش

 

" حسین منزوی "

 


پ.ن : امین عزیز ، زخم جوهره آدمی ه . بذار زخم روال خوب شدنش رو سپری کنه ! تمام نکته ش همینه.  

 

مثل روز اول !

زخم ها خوب می شوند! اما خوب شدن با مثل روز اول شدن ، خیلی فرق دارد !


" پنه لوپنه به جنگ می رود / اوریانا فالاچی " 

بگو : آ

زن : بگو آ

مرد : آ

زن : مهربون تر ، آ

مرد: آ

زن : با صدای بلند اما لطیف ، آ

مرد: آ

زن : بگو آ ، جوری که انگار می خوای بگی دوستم داری.

مرد : آ

زن : بگو آ ، جوری که انگار می خوای بگی خیلی خوشگلم

مرد : آ

زن : بگو آ ، جوری که می خوای اعتراف کنی خیلی خری

مرد : آ

زن : آهان . بگو آ ، انگار که بخوای بهم بگی که دیگه ازت نخوام بگی آ.

مرد : آ

زن : ازم بخواه که یه آ لطیف بگم

مرد : آ

زن : بهم بگو که دارم دیوونه ت می کنم

مرد : آ

{ مرد بلند می شود و برای زن قهوه می ریزد } آ ؟

زن : آره یه قند کوچولو

 ...

زن : بیا اینجا ...

مرد : آ ...

زن : تو چشمام نگاه کن

مرد : آ ...

زن : تو دلت یه آ بگو

مرد : ...

زن : مهربون تر ...

مرد : ...

زن : حالا یه آ تو دلت بگو ، انگار که می خوای بگی که دوستم داری.

مرد : ...

زن : یه بار دیگه

مرد : ...

زن : حالا می خوام یه چیزی ازت بپرسم ... یه چیز خیلی مهم ... و می خوام تو دلت بهم جواب بدی . آماده ای؟

مرد : ...

زن : آ ؟

مرد : ...

زن : ...

مرد : ...

 

نمایشنامه " داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونیت که دوست دختری در فرانکفورد دارد" اثر ماتئی ویسنی یک


پ.ن : این قسمت از نمایشنامه رو خیلی دوس دارم. بداهه شبیه این کارو تو کلاس تئاتری که می رفتم زدم . قسمت " آ " رو من می گفتم. سخت و جالب بود چون دقیقا باید اون چیزی رو که بازیگر مقابل می خواست رو حس و تو بازیم اجرا می کردم. تجربه ی خیلی جالبی بود.

خیلی وقت بود که دنبال این نمایشنامه بودم که ازش فقط همین " آ " گفتن یادم بود و مطمئنا نمی تونستم به فروشنده ای بگم که چی می خوام ولی الان دارمش و ازین جهت خیلی خوشحالم.

 

گرفتارم ، گرفتار چشم های تو

نه زمین‌شناسم 
نه آسمان‌پرداز 
گرفتارم 
گرفتار چشم‌های تو 
یک نگاه به زمین 
یک نگاه به زمان 
زندگی من از همین گرفتاری شروع می‌شود 
سبز آبی کبود من 
چشم‌های تو 
معنای تمام جمله‌های ناتمامی ست 
که عاشقان جهان 
دستپاچه در لحظه‌ی دیدار 
فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندند 
کاش می‌توانستم ای کاش 
خودم را 
در چشم‌های تو 
حلق‌آویز کنم 

"عباس معروفی"


پ.ن : با تشکراز عسل عزیز