ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
من : بابا من یه میز کار با این مشخصات می خوام.
بابا : تو فقط ابعادش دقیقش به من بده ، باقی ش با من !
و این جمله به اندازه تمام آرامش دنیاست ! روز مرد مقدس " پدر " مبارک.
هیچ کس نمی توانست
مرا به کشتن دهد
هیچ کس
به قشنگی تو
مرا نکشت.
" عباس معروفی "
گاهی وقت ها باید
رفت رفت رفت
یک خیابان دراز را گرفت
تا آخرین نفس رفت
پیچید به یک کوچه ی باریک
و نا پدید شد.
" عباس معروفی "
ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.
ما دو مسافر بودیم ، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد.
او بار شراب داشت ، و من، به جستجوی شراب آمده بودم.
او شراب فروش بود و من مشتری مسلم متاع او بودم.
و هر دو به یک شهر می رفتیم
و هر دو به یک مهمان سرای.
به راستی که ما برای هم بودیم
و برای هم آمده بودیم.
شبانگاه ، چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد
هر دو به چایخانه رفتیم
و در مقابل هم نشستیم.
به هم نگریستیم
و دانستیم که هر دو بیگانه در آن شهریم
و نا آشنای با همه کس.
او را خواندم تا با من چای بنوشد
و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.
نشستیم و چای نوشیدیم
و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.
و چون بازار سخن گرم شد ، پرسیدم : به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟
و او ، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است.
و من ، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او ، که متاعی گرانبها با خود آورده بود ،گفتم : فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام.
و باز گفتیم و شنیدیم.
تا پاسی از آن تیره شب گذشت.
و من ، دلتنگ از نیرنگ ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاه سحر.
روز دیگر من سراسر شهر را گشتم.
و از هزار کس شراب خواستم
و دانستم که در آن دیار هیچکس شراب نمی فروشد و هیچکس مشتری شراب نیست.
به هنگام شب ، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم.
سر در میان دو دست گرفتم
و گریستم.
بیگانه ی مغربی باز آمد ، دلگیر و سر به زیر
و در دیدگان هم حدیث رفته را خواندیم.
چای خوردیم و هیچ نگفتیم
خویشتن خویش را
در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.
***
ما دو مسافر بودیم ، یکی از شرق و دیگری از غرب
ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم.
و اندوهی گران به بار آوردیم.
من به مشرق مقدس بازگشتم
و او ، شاید با بار شراب خود سرگردان شهر های غریب شد.
به راستی که ما برای هم آمده بودیم.
و ندانستیم.
" آرش در قلمرو تردید / نادر ابراهیمی "
پ.ن : تا زمانی که آدمی در موقعیت مشابهی قرار نگیره ، شاید واقعا پی به داستان یا نوشته ای نبره! اما وقتی اراده زندگی یا شراب فروش قوی تر از تصمیم منطقی تو باشه ، اون وقت همه چی زیر و رو میشه و تو قلبا تسلیم میشی و وقتی از خودت می پرسی " چطوری این طوری شد " ، تنها پاسخت " نمی دونم " ه ! و برای هزارمین بار به من ثابت شد که " خودت رو در برابر زندگی آزاد بذار و اجازه بده زندگی پیشکش های خودش رو بهت ارزانی کنه "
* عنوان داستان متعلق به خود نویسنده است.
در دنیا تنها یک چیز را - در صورتی که صاحبش آن را شناخته و به اهمیتش اگاه باشد - نمی توان ربود و یا به نحوی غارتش کرد. آن اندیشه است. زیرا اندیشه بدون اراده انسانی در خارج از وجود صاحبش نمی تواند باشد. اندیشگری را نمی توان گناه شمرد و خنثی کرد. " کریم " نیز در پناه همین قانون به درونش پناه برد ، درونی که انباری از نارضایتی شد !
ولی آیا ممکن است که آدم همیشه در خودش و با اندیشه اش زندگی کند ؟ از آن تغذیه کند ، با آن بازی کند ، عشق بورزد ، کینه توزی کند و از تصرف دیگران مصونش بدارد؟ اگر هم چنین باشد، آخر از همه ، آن وقت چکارش می کند ؟ در چه موردی از آن استفاده می کند؟ مگرنه اینکه برای به کار گرفتن و بهره گیری از آن باید جریان ش را به خارج مربوط سازد؟ و آن وقت آن خارج کجا خواهد بود؟
" اِدبار و آیینه / محمود دولت آبادی "