ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گفت ما جمله احوال آدمی را یک به یک دانستیم و یک سر موی از مزاج و طبیعت و گرمی و سردی او از ما فوت نشد ، هیچ معلوم نگشت که آنچه در او باقی خواهد ماندن آن چه چیزی است؟
فرمود اگر دانستن آن به مجرد قول حاصل شدی ، خود به چندین کوشش و مجاهده به انواع محتاج نبودی و هیچ کس خود را در رنج نینداختی و فدا نکردی. مثلا یکی به بحر آمد غیر آب شور و نهنگان و ماهیان نمی بیند می گوید این گوهر کجاست ؟ مگر خود ، گوهر نیست.
گوهر به مجرد دیدن بحر ، کی حاصل شود ؟ اکنون ، اگر صد هزار بار آب دریا را طاس طاس بپیماید گوهر نیابد ، غواصی می باید تا به گوهر راه برد و انگاه هر غواصی نی : غواصی نیک بختی ، چالاکی .
منبع اصلی : فیه ما فیه جلال الدین محمد مولوی
تصحیح بدیع الزمان فروزانفر
زندگی دامی از هراس در پیش دیدگانشان گسترده بود، و ایشان به چشم خویش می دیدند که دیوارهای سرزمینشان به روی چرخ های سنگین شکست برای آنها و کامجویی برای دیگران به درون می غلتد.
مردان می گفتند که دیوار هابه هم خواهد رسید و سرزمین ما به هیچ بدل خواهد شد ؛ لیکن در دل این شجام سستی آفرین که زنان را در کنار آتش نشین و مردان را تسلیم و چرکین کرده بود ، روزی پیرمردی از میان کتاب های در خاک خفته اش دفتری را جست. در این دفتر داستانی بود ، در این داستانی مردی ، بر کف این مرد کمانی.
" آرش در قلمرو تردید / نادر ابراهیمی "
سال روز در گذشت نادر عزیزم
همه می پرسند :
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را ، تو بگو !" فریدون مشیری "
* عنوان شعر متعلق یه شاعر است.
پ.ن : هیچکس مثل مشیری نمی تونه حالم خوب کنه .
از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت
جان را خیال روی تو از دل به در نرفت
این آتش فراق ، که بر می رود به سر
از دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت!
آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا
کش در غم تو ناله به عیوق در نرفت
دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟
و امشب چه اشک خون که ازین چشم تر نرفت؟
پیغام ما کجا رسد آنجا ؟ که نزد تو
باد صبا نیامد و مرغ بپر نرفت
این جا که چشم ماست به جز سیم اشک نیست
وآنجا که گوش تست به جز ذکر زر نرفت
شد مست و بیخبر دل ازین باده و هنوز
این جا خبر نیامد و آنجا خبر نرفت
گفتی که : اوحدی به فریبی چرا بماند؟
پیش تو
آمد او، که بجای دگر نرفت
" اوحدی "
سیاه
یعنی
تاریکی گیسوی تو
سیاه
یعنی
روشنی چشم تو
سیاه
یعنی
روزگار تاریک و روشن من
مثل
اشک تو
که گونه ات را
با سرمه ی چشمت
نقاشی می کند
مثل
حس ما به هم
وقت فاصله ی ما از هم
سیاه
یعنی
شعر سپید من
در جواب غزل خداحافظی تو
سیاه
یعنی
رو سفیدی من
بعد از عشق تو
سیاه
یعنی ...
" افشین یداللهی "