کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

دروغ

از همه مهمتر به خودت دروغ مگو.کسی که به خودش دروغ می گوید و به دروغ خودش گوش می دهد ، به چنان بن بستی می رسد که حقیقت درون یا پیرامونش را تمیز نمی دهد، و این است که احترام به خود و دیگران را از دست می دهد، و با نداشتن احترام دست از محبت می کشد. و برای مشغول کردن و پرت کردن حواسش از بی محبتی به شهوات و لذات خشن راه می دهد و در بهیمیت فرو می رود ،بسیار آسانتر از دیگران مورد اهانت قرار میگیرد .

برادران کارامازوف / فئودورداستایفسکی

درست مثل آیینه

بارها از خودم پرسیدم که چرا کتاب و کتاب خونی رو دوست دارم.هردفعه هم دلایل زیادی برای خودم آوردم ؛ مثل : اونا چیزای مفید زیادی به آدم یاد میدن، بهت کمک میکنن تا چند بُعدی فکر کنی، تو رو با جهان هایی آشنا میکنن که شاید هیچ وقت فرصت شناختشون نداشته باشی و ... . 

اما فکر میکنم تنها دلیلی که - حداقل تا به امروز - باعث شده کتابا رو دوس داشته باشم اینه که " اونا باهات صادق هستن"  درست مثل " آیینه " .خودشون رو همونجور که هستن بهت نشون میدن و البته بهت کمک میکنن تا خودت واقعی ت رو از دریچه اونا ببینی. 

آدم با خوندن هر کتاب قسمتی از خودش رو می بینه ؛قسمتی از ترس هاش، عشق ، امیدها و آرزوهاش ، خشم ش و صد البته دیو ای که توی درونش زندگی میکنه!

گاهی خوندن یه کتاب برات خیلی گرون تموم میشه!

سبکی و سنگینی

ممکنه کتابی تو رو سبک کنه، سنگین کنه! وقتی اسمش رو می خونی می دونی - یا شاید می دونی- که چی در انتظارته اما تا وقتی به عمق کتاب نرفتی و درگیرش نشدی، واقعا نمی فهمی که چه چیزی در انتظارت بوده! همیشه معتقد بودم که کتابها با من حرف میزنن و همین اعتقاد باعث شده هر زمان که به چیزی بیشتر از دانسته های روانی خودم احتیاج دارم سراغشون برم!  زمانی که حتی خودمم نمی دونم گیر کار کجاست، اجازه میدم که خود کتاب من انتخاب کنه وهر بار که با این عقیده کتابی رو انتخاب کردم اون پاسخ گوی نیازم بوده. هیچ فرقی نمیکنه که چه کتابی بوده باشه و یا حتی کدوم نویسنده!یه وقتایی کتاب با ارزشی رو برای بار اول می خونی، اما به اندازه دفعه دومی که خونده میشه به تو چیزی یاد نمیده! انگار زمان مناسب برای خوندنش فرا نرسیده بوده!

*****

" بار هستی " ! کتابی که زندگی من به مسیر تازه ای انداخت.کلمات جادویی که مثل چراغ کنار جاده ی کوهستانی می مونن ،جاده ای که قبل از روشن شدنش واقعا نمی دونستی کجا میری و فقط و فقط به حکم غریزه ت پیش می رفتی! کتابی که با سبکی و سنگینی شخصیت هاش ، من هم بُعد دیگه ای از زندگی رو تجربه کردم. چندین هفته قبل از شروع خوندنش، مثل کلاف سردرگم بودم که واقعا نمی دونستم به کجا میرم.راه رو بلند بودم، مقصد رو می دونستم اما درونم از چیزی تهی بود و اون "سبکی " ای بود که برای ادامه راه بهش نیاز داشتم.

*****

" جاروی هرکول " کلمه جادویی که زندگی رو برای من سبک کرد.زدودن هر آنچه که برای مدت مدیدی در درونم نگه داشته بودم بدون اینکه ازشون استفاده یا فراموششون کنم! به من یاد داد همونطور که توی دنیای واقعی باید از خیر خیلی چیزا بگذری ، در درون هم باید بی خیال چیزایی بشی! در واقع  یه جور هماهنگی بین آنچه که در بیرون تو هست با آنچه که در درون تو باید باشد! یه جورایی مثل نحوه ارتباط بین روح و جسم میمونه! فکر نمیکنم کسی بتونه توضیح دقیق و واضحی از ارتباط بین این دو بده چون اینها برای هر کسی توجیح خودشون رو دارن. به نظر من " جسم، دریچه روح آدمیه" پس خیلی مهمه که جسمت رو مقدس بدونی!

*****

این کتاب "میلان کوندرا" - بار هستی- برای من درست مثل یه کاتالیزور بود. خیلی فعل و انفعالات زیادی رو در من ایجاد کرد که مدتها بود بهش نیاز داشتم اما خودم هم نمی دونستم که واقعا چی می خوام.

کتابها، از این نظر حائز اهمیت هستند چون تو رو با انسانهایی - نویسندگانی- آشنا می کنن که شاید زندگی کوتاهت هرگز این فرصت رو بهت ندهد که باهاشون رودررو بشی یا حتی بشناسیشون و بفهمی که وجود دارن؛ تاآنها بتونن آنچه رو که درک کرده اند یا تجربه و لمس نمودند در اختیارت بذارن!

*****

و در آخر همیشه معتقد بودم که کتابها زندگی و فکر انسانها رو به هم وصل میکنند تا بدین وسیله مرزهای جهانی که ما در اون زندگی میکنیم گسترده بشن.