کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

عصر حجر

بیا برگردیم به عصر حجر
بیا پایاپای معامله کنیم
مثلاً من سیب شکار ‌کنم
تو سرم را توی دامنت بگیر
من اسب رام ‌کنم
تو روی دیوار تنم نقاشی بکش
با انگشت طلوع خورشید را به من نشان بده
غروب خودم در تنت غرق می‌شوم
تا نبینم جهان نا امن شده
توهین‌آمیز و نا امن.
...
بیا برگردیم به عصری
که سالارش تو باشی
سالار آغوش من
که از فرمان هَدَم چراگاه
چشم بپوشی
و از من چشم نپوشی
و نپوشی هیچ
و نترسی هیچ.
...
سیب شکار کنم برای تو؟
چه درختی بکارم؟
با چه کسی عکس بگیرم؟
دست در گردن گوزن
یا آهو؟
تو بگو.


" عباس معروفی "


پ.ن : مرسی عسل عزیز 

 

سخنی از نادر


حال را می شود با درد گذراند، اما تصور درد آلود بودن آینده و دوام بدون دگرگونی حال، انسان را از پا درمی آورد. بهشت، وعده ی کاملی نیست


" نادر ابراهیمی / ابن مشغله "

 

******


در زمان ما، خنده ارزان نیست - خندهی از ته دل.
تا بخواهی، پوزخند و زهر خند و ریشخند؛ اما یک خندهی پاک، کاش میجستی، قایمش میکردی، و به دیوار اتاقت میکوبیدی 

" نادر ابراهیمی /آتش بدون دود- کتاب چهارم: واقعیت های پر خون "

با من بسیار بگو

... تو هم ، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین شعر جهان را ، همه وقت ،
نه به یک بار و به ده بار ، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !



" فریدون مشیری"


پ.ن: مرسی امین عزیز 

و قصه همچنان باقی ست ...

الان یکی از تفریحات نشاط آور زندگیم این شده که برم جلوی کتاب خونه م بیاستم و تک تک کتابام بیرون بیارم و یه چند خطی ازشون بخونم و تاریخ خرید نگاه کنم! اولین کتابی که خریدم برای سال 77 بود. خریدش خوب یادمه. همراه بابام بودم. همینطور داشتم کتابا رو نگاه میکردم که گفت یکی رو انتخاب کن. البته خودشم تو انتخاب کمکم کرد. حس خیلی خوبی بود چون اولین کتابم با قطر زیاد بود. البته کتابی هم دارم که برای سال 73 ه و به بابام گفته بودم که از ماموریتی که رفته برام بیاره ! (اون موقع هفت سالم بود!! )   

اولین کتاب پائولو کوئلیو رو درست ده سال پیش خریدم ، " عطیه برتر " ! کتابی که درباره عشق بود. دیشب وقتی تاریخش دیدم احساس کردم چقدر پیر شدم! هرچند هنوز بیست شش سالمه ولی وقتی به گذشته و آنچه که پشت سر گذاشتم نگاه می کنم ، تعجب میکنم  و می ترسم ! از این آدمی که هستم، از مسیری که " از انچه که بودم به این چه که هستم "، طی کردم! بارها شده که از خودم پرسیدم : " آیا این آدم واقعا من بودم ؟!! " و جواب " بله " م مو رو به تنم راست میکنه انگار یه شخص دیگه م که داره به زهرا نگاه میکنه!


" من واقعا کی هستم؟ " سوالی که تا به امروز هرگز منو رها نکرده!! 

کار خدا *

من آن دیر آشنا را می شناسم

من آن شیرین ادا را ، می شناسم

بزور و زر ، نگردد رام هر کس

من آن بی اعتنا را ، می شناسم

بپرهیزید از چشم و نگاهش

من آن برق بلا را ، می شناسم

غم عشقست و باید گریه ها کرد

من این درد و دوا را ، می شناسم

محبت بین ما کار خدا بود

از این جا ، من خدا را می شناسم

ز مهر او به من صد رشک دارید!

من ای مردم ، شما را می شناسم

دل ما را به تاری مو توان بست

من این بی دست و پا را می شناسم



" ای شمع ها بسوزید " معینی کرمانشاهی 


پ.ن : * عنوان برای خود شاعر است. هیچ چیزی مثل شعر نمی تونه حال آدم جا بیاره :)