کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

سگال : اسرار حق


روزی یکی نزدیک شیخ آمد و گفت ای شیخ آمده ام تا از اسرار حق چیزی با من نمایی . شیخ گفت بازگرد تا فردا. آن مرد باز گشت *.

شیخ بفرمود تا آنروز موشی بگرفتند و در حقه کردند و سر حقه محکم کردند . دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت ای شیخ آنچِ وعده کرده ی بگوی. شیخ بفرمود تا آن حقه را به وی دادند و گفت زنهار تا سر این حقه باز نکنی.

مرد حقه را بر گرفت و به خانه رفت و سودای آنش بگرفت که آیا درین حقه سری است و هر چند صبر کرد نتوانست ، سر حقه باز کرد و موش بیرون جست و برفت . مردپیش شیخ آمد و گفت ای شیخ من از تو سر خدای تعالی طلب کردم و تو موشی به من دادی ؟


شیخ گفت : ای درویش ما موشی در حقه به تو دادیم و تو پنهان نتوانستی داشت. سّر خدای را با تو بگوییم چگونه نگاه خواهی داشت ؟



منبع اصلی  : اسرار التوحید فی مقامات الشیخ ابی سعید /  محمد بن منوّر بن ابی سعد بن ابی طاهر بن ابی سعید میهنی


 * برفت

 

حقه : قوطی؛ ظرف کوچک که در آن جواهر یا چیز دیگر می‌گذارند. 



کلمات *


یک - 


مرد جذامی حاشیه ی خیابان

زل زده بود به زیباترین دختر شهر



دو -


بر شیشه ی غبار گرفته ی ماشینی :

آه ، لیلا دوستت دارم



سه - 


باز دیروز

شهرِ

دوازده میلیون و هفتصد و نود و شش هزار و پانصد و چهل و سه نفری تهران

خالی بود ؛

بس که در سفری.



" و دست هایت بوی نور می دهند / مصطفی مستور "



عنوان نوشته متعلق به نویسنده است.



انتظار *


به انتظار نبودی ، ز انتظار چه دانی ؟

تو بی قراری دل های بی قرار ، چه دانی؟

نه عاشقی که بسوزی ، نه بی دلی که بسازی

تو مست باده ی نازی، از این دو کار چه دانی ؟

هنوز غنچه ی نشکفته ای به باغ وجودی

تو روزگار گلی را که گشته خوار چه دانی ؟

تو چون شکوفه خندان و من چو ابر بهاران

تو از گریستن ابر نو بهار چه دانی ؟

چو روزگار به کام تو لحظه لجظه گذشت

ز نامرادی عشاق روزگار چه دانی؟

درون سینه نهانت کنم ز دیده ی مردم

تو قدر این صدف از درّ شاهوار چه دانی ؟

تو سربلند غروری و من خمیده قد از غم

ز بید این چمن ای سرو با وقار چه دانی

تو خود عنان کش عقلی و دل به کس نسپاری

ز من که نیست ز خود هیچم اختیار ، چه دانی ؟

 


" ای شمع ها بسوزید / رحیم معینی کرمانشاهی "


 

متوفی به تاریخ بیست و شش آبان هزار و سیصد و نود و چهار خورشیدی


 

پ.ن : اولین خبری که امروز صبح خوندم برای درگذشت این شاعر و ترانه سرای عزیز بود که خیلی ناراحتم کرد. برای لحظه ای تمام احساساتی که موقع خوندن اشعارش تو دوران نوجوانی داشتم  به یادم اومد. حالا " هر کجا سازی شنیدی ، از دلی رازی شنیدی ، شعر و آوازی شنیدی ، یاد من کن ... " ی دلکش حس و حال عجیب تری داره ! 


* عنوان شعر متعلق به شاعر است.



نام انسان


آفتابگردان گفت : " روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد ، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر " تویی " نمی ماند. و گفت من فاصله هایم را با نور پر می کنم، تو فاصله ها را چگونه پر می کنی؟ "


آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفت و گوی من و آفتابگردان نا تمام ماند . زیرا که او در آفتاب غرق شده بود.


جلو رفتم بوییدمش ، بوی خورشید می داد. تب داشت و عاشق بود.خداحافظی کردم ، داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت :  " نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد ، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت ؟ "


آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم...

 


" هر قاصدکی یک پیامبر است / عرفان نظرآهاری " 



بسی رنج بردم


سخن هر چه گویم همه گفته‌اند

بر باغ دانش همه رفته‌اند

اگر بر درخت برومند جای

نیابم که از بر شدن نیست رای

کسی کو شود زیر نخل بلند

همان سایه زو بازدارد گزند

توانم مگر پایه‌ای ساختن

بر شاخ آن سرو سایه فکن

کزین نامور نامهٔ شهریار

به گیتی بمانم یکی یادگار

تو این را دروغ و فسانه مدان

به رنگ فسون و بهانه مدان

ازو هر چه اندر خورد با خرد

دگر بر ره رمز و معنی برد

یکی نامه بود از گه باستان

فراوان بدو اندرون داستان

پراگنده در دست هر موبدی

ازو بهره‌ای نزد هر بخردی

یکی پهلوان بود دهقان نژاد

دلیر و بزرگ و خردمند و راد

پژوهندهٔ روزگار نخست

گذشته سخنها همه باز جست

ز هر کشوری موبدی سالخورد

بیاورد کاین نامه را یاد کرد

بپرسیدشان از کیان جهان

وزان نامداران فرخ مهان

که گیتی به آغاز چون داشتند

که ایدون به ما خوار بگذاشتند

چه گونه سرآمد به نیک اختری

برایشان همه روز کند آوری

بگفتند پیشش یکایک مهان

سخنهای شاهان و گشت جهان

چو بشنید ازیشان سپهبد سخن

یکی نامور نافه افکند بن

چنین یادگاری شد اندر جهان

برو آفرین از کهان و مهان

 


شاهنامه  فردوسی – گفتار اندر فراهم آوردن کتاب



پ.ن : روز کتاب ، کتابخوانی و کتابدار


تاریخ ما پر از کتاب و اندیشمندانی است که در هر برهه ای از زمان مورد بی مهری خلفا ، بزرگان و یا خوانندگان قرار گرفته ؛ چه بسیار کتابهای با ارزشی که درکتابخانه ها خاک می خورند و چه بسا اندیشمندانی که به دلایلی گوشه خلوت گزیدند.


گذشته مان با همه فراز و نشیبی که داشته و دارد همیشه پر از افتخار و سربلندی بوده وهر آنچه که ما امروز هستیم حتی در حضیض ترین سطح ممکن میراث تمام بزرگانی ست که رنج را به جان خودشان خریدند ، مورد بی مهری قرار گرفتند ولی لحظه ای نسبت به آینده و تاریخ این سرزمین بی اعتنا نبودند ، ثانیه ای سکوت نکردند و ذره ای سهم خودشان را بر دوش دیگران نینداختند ... .

افتخار امروز ما آمیخته با توهمات خرافی و متعصب نسبت به گذشتهایی ست که حتی درک و شناخت درستی نسبت به آن نداریم و تک تک ما پر از ادعاهای کاذب در مورد ایران و زبان فارسی ایم . زبانی که به علت ضعف شخصیتی مان در کاربردش خطر مترود ماندن تهدیدش می کند.


اگر فردوسی نبود، اگر بیهقی ، ناصر خسرو، سعدی ، نجم راوندی  نبود ... اگر رنج اینان نبود امروزه زبانی به نام فارسی و فرهنگ ایران وجود نداشت و اگر نامی از اینان باقی نماند این تماما تقصیر ماست.


نیروی خلاق جوانی ما به هرز می رود و ما بی هیچ نگرانی شاهد آن هستیم. مطمئنا ما آگاهیم فقط کمی پلک هایمان سنگین است !