کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

افسون دیوانه


برایش دیوانه شو !

چرا که عشقی عاقلانه هیچ زنی را افسون نمی کند !



" نزار قبانی "



عشق پیری


دوست داشتن یک موجود ، پذیرش پیر شدن در کنار اوست.

 


" کالیگولا / آلبر کامو "



خزان جاودانی *


مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد

تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد

نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها

که وصال هم بلای شب انتظار دارد

تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی

که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد

نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من

که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد

مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن

که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد

دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین

چه ترانه های محزون که به یادگار دارد

غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را

غم یار بی خیال غم روزگار دارد

گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست

چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد

دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن

نه همه تنور سوز دل شهریار دارد



" شهریار "



* عنوان شعر متعلق به شاعر است.



دیگر چه ؟


خانه با نرگس بهار می‌شود
درخت با شکوفه
زن با گوشواره
و من
با لبخند قشنگ تو

معمایی!
باز هم بگویم؟



" عباس معروفی "



حکم : تخم مرغ دزد ، شتر دزد می شود


این ضرب المثل را در مورد کسی می گویند که بچه اش کار غلطی بکند ولی او بچه را از این کار منع نکند.

 


در روزگارقدیم مادر و پسری بودند. پسرک کوچک بود که روزی از خانه ی همسایه شان یک تخم مرغ دزدید و آورد داد به مادرش. مادر بی اینکه از زشتی این کار چیزی به پسرش بگوید آن را گرفت. پسرک به این وضع عادت کرد. چند روز بعد یک مرغ دزدید و بالاخره جوانی تنومند شد و دزدی مشهور و نترس.


در شهر پادشاهی بود که شترهای زیادی داشت و در بین شترهاش شتری بود که در تمام دنیا لنگه نداشت. روزی این پسر در میان شترهای پادشاه چشمش به این شتر افتاد و از آن خوشش آمد و چون دزد نترسی بود عزمش را جزم کرد که آن را بدزدد ولی غافل از اینکه شترهای پادشاه نگهبان های زیادی دارد. شب وقتی برای دزدیدن شتر رفت به دست نگهبانان شاه گرفتار شد. روز بعد شاه دستور داد این دزد را که مردم از دستش به تنگ آمده بودند به دار بزنند. پای دار از او می پرسند : " آیا حرفی دارد که بگوید ؟ " جوان می خواهد که در آخرین لحظه مادرش را ببیند. مادر او را می آورند. او به مادرش می گوید : " مادر جان ! چون تو خیلی برای من زحمت کشیده ای می خوام در این دم آخر زبان ترا ببوسم . " مادرش هم گریه کنان زبانش را بیرون می آورد که پسرش ببوسد. اما پسر با دندان زبان مادرش را می گیرد و میکند. البته مادر بیهوش می شود. همه از کار دزد تعجب می کنند. پادشاه علت این کار را از او می پرسد. مرد می گوید :" اگر روز اولی که من یک تخم مرغ دزدیدم مادرم به من می گفت که بد کاری می کنی و با من مهربانی نمی کرد حالا شتر دزد نمی شدم که به دارم بزنند."

پادشاه از حرف مرد خوشش می آید و او را می بخشد و جای او مادرش را به دار می زند.

 


روایت مرند


 

" تمثیل و مثل / سید ابوالقاسم انجوی شیرازی "

پژوهش : احمد وکیلیان

 


پ.ن : گاهی حمایت بیش از حد بزرگترین خیانته !