کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

این عادلانه ست که ما بخاطر زندگی که نخواستیم ، مواخذه بشیم؟

امروز صبح ، تو اتوبوس ، خوندن کتاب اورینا فالاچی " نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد" رو تموم کردم.یه جورایی خوندنش بیشتر از مدت زمانی که برای خوندن این تعداد صفحه زمان می بره، وقتم گرفت.انگار نمیشد حتی کلمه ای رو از دست داد.مدام خودم جای زنی میذاشتم که قراره مادر بشه.هرچیزی که می گفت رو تجزیه و تحلیل میکردم و از خودم می پرسیدم اگه من مادر بودم همچین حرفایی رو به فرزندم میزدم؟ گاهی کاملا موافق حرفاش بودم و گاهی شدیدا مخالف.

چند وقت پیش آهنگ Tato گوش میدادم، یه قسمتش می خوند :
Is it fair we baptize for life we didn’t ask for?
یعنی: این عادلانه ست که ما غسل تعمید بشیم برای زندگی که نخواستیم؟

آیا این عادلانه ست که تولدی به یک انسان بدیم؟ آیا عادلانه ست که ما درگوش فرزندمون اذان بگیم زمانی که هنوز درکی از مذهب و خدا نداره؟ آیا عادلانه ست که ما به خاطر خواست خودمون – حس مادر یا پدر بودن یا عشق یا ... -  انسانی رو به این دنیا بیاریم که شاید اونقدرها هم زیبا نباشه؟ آیا این عادلانه ست که مواخذه بشیم برای زندگی که نا خواسته به عطا شده؟ چرا باید از زندگی که فقط یکبار حق داشتنش داریم به نحو احسنت استفاده کنیم و نمی تونیم بهش گند بزنیم؟.... اینجور سوالا هربار که به بچه داشتن فکر میکنم به ذهنم می یاد! اینکه ایا من اینقد قوی و قابل اعتماد هستم که بتونم انسانی رو تربیت کنم؟ نطفه ای که ممکنه یه زمانی هیتلر بشه یا ملاصدرا.درسته که پدر و مادر تا یه جاهایی آینده ی فرزندشون شکل میدن و مابقی به انتخاب خود شخص برمیگرده، اما مرز دقیقا کجاست؟ و ما به عنوان پدر و مادر تا کجا می تونیم پیش بریم؟ و هزار و یک سوال دیگه.

خوندن این کتاب جواب سوالای من نداده اما بهم کمک کرد که حتی برای یکبارم که شده به این فکر کنم  که به عنوان یک مادر – اولین موجودی که انسان باهاش تماس برقرار میکنه- قرار چی به فرزندم بگم و براش چه دنیایی رو به تصویر بکشم!

 

همه اینا یه جورایی من می ترسونه! 


اینک دانلود پی دی اف کتاب :http://mihandownload.com/2011/08/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%A8%D9%87-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D8%B1%DA%AF%D8%B2-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D9%86%D8%B4%D8%AF%D9%87.php#

شعری که شرح حال من است!

 

هردو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.

چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.

چون قبلا همدیگر را نمیشناختند،
گمان میبردند هرگز چیزی میان آنها نبوده.

اما نظر خیابانها، پلهها و راهروهایی
که آن دو میتوانسته اند از سالها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟

دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمی آورند
شاید درون دری چرخان
زمانی روبروی هم؟
یک ببخشید در ازدحام مردم؟
یک صدای اشتباه گرفته اید در گوشی تلفن؟

-
ولی پاسخشان را میدانم.
-
نه، چیزی به یاد نمیآورند.

بسیار شگفتزده میشدند
اگر می دانستند، که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دست اتفاق بودهاند.

هنوز کاملا آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک میکرد دور میکرد،
جلو راهشان را میگرفت
و خنده شیطانیاش را فرو میخورد و
کنار میجهید.

علائم و نشانههایی بوده
هر چند ناخوانا.
شاید سه سال پیش
یا سه شنبه گذشته
برگ درختی از شانه ی یکیشان
به شانه ی دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوته های کودکی نبوده باشد؟
دستگیرهها و زنگ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یک شب هر دو یک خواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدار شدن محو شده.

بالاخره هر آغازی
فقط ادامهایست
و کتاب حوادث
همیشه از نیمه آن باز می شود

 

 

'"ویسلاوا شیمبورسکا"

 

نزار قبانی

دوستت میدارم
در فاصلهی این عشق و آن عشق
در فاصلهی زنی که خداحافظی میکند
و زنی که از راه میرسد
 اینجا و آنجا
دنبالِ تو میگردم
هر اشارهای
انگار
به چشمهای تو میرسد

چگونه تفسیر کنم این حسّی را
که روز و شبم را ساخته

زیباترین زنِ دنیا کنارِ من است
پس چگونه
مثلِ کبوتری
میگذری از خیالِ من؟


در فاصلهی دو دیدار
در فاصلهی دو زن
در فاصلهی قطاری که میرسد از راه و
قطاری که راه میافتد
پنج دقیقه فرصت هست

فنجانی قهوه مهمانت میکنم
پیش از آنکه
راهیِ سفر شوم

پنج دقیقه فرصت داریم

وجودِ تو آرامم میکند
در این پنج دقیقه

به تو میگویم رازهای پنهان را
برای تو میبافم زمین و زمان را
زیر و رو میکنی زندگیام را
در این پنج دقیقه

پس چرا
چه رنجیست این
چگونه میشود اینجا از بیوفایی دَم زد؟


لحظههایی هست
که غافلگیرم میکند شعر
بیمقدّمه از راه میرسد

هزار هزار انفجار
در وجودِ دقیقههاست
و نوشتن راهیست به رهایی

پر میزنی
مثلِ پروانهای کاغذی بین دو انگشت


نزار قبانی
ترجمه محسن آزرم

خنده!

...هیچ وقت نفهمیدم چه طور این جوری می خنده.

ولی فکر میکنم دلیلش گریه کردنای زیادشه!

فقط کسانی که زیاد گریه می کنن ، می تونن قدر قشنگیای زندگی رو بدونن و خوب بخندن!

گریه کردن آسونه و خندیدن سخت!




 نامه به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی

فردا شکل امروز نیست

اگر تو فردا را به درستی ندانی، سوگند به آسمان که هیچ چیز را نمیدانی، اگر تو فردا را ننویسی، هیچ چیز ننوشتهیی، اگر تو فردا را چون نسیم شیرینی که گهگاه میوزد نبویی، هیچ چیز را نبوییدهیی، و اگر تو فردا را با ژرفترین باورها باور نکنی، هیچ چیز را باور نکردهیی... سوگند میخورم، هزار بار سوگند میخورم که تو اگر گمان کنی که هر فردایی شکل هر امروزیست، زندگی را به اهرمن سپردهیی و گریختهیی.

فردا شکل امروز نیست / نادر ابراهیمی