کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

سنگ دلتنگی


... هر چه بود پس از آن هیرکان برای پیدا کردن سنگی به راه افتاد تا به دلش ببندد که دل تنگ هیرکانه نشود. هر روزه ساعت ها راه پیمایی کرد. به جنگلی دور از آبادی جنگلی هیرکانه رسید. به باغات رسید. در باغی از درخت سیب پرسید . از درخت کهن سالی و از سنگ ها پرسید. درباره چنین سنگی با آنها گفتگو کرد . همه بی حاصل بود. به آسمان نگاه کرد . به تیغه ی خورشید گفت : به دنبال پیدا کردن سنگی هستم که به دلم ببندم تا دل تنگ هیرکانه نشوم. جوابی نشنید ... به سوی رودخانه رفت . لب رودخانه نشست . سراغ سنگ را از رود گرفت : سال هاست با سنگ ها همسفری ، سال هاست با سنگ ها زندگی می کنی ، حالا به من بگو این کدام سنگ است که به دلم ببندم تا دلتنگ هیرکانه نشوم .


رود جواب داد : در این سال های دراز عمرم که از کوه و جنگل به سرزمین ها و دریاها می روم ، سنگ های جورواجوری با من قل می خورند اما چنین سنگی را نه می شناسم و نه دیده ام . از کوه سراغش را بگیر ! لابد کوه که معدن سنگ است و از سنگ ساخته شده ، جا و مکان این سنگ را می داند .


هیرکان از رودخانه خداحافظی کرد و راه کوه را در پیش گرفت . شب شد . به ستارگان و ماه را نگاه کرد . به ماه گفت : آن سنگ کجاست که به دلم ببندم تا دلتنگ هیرکانه نشوم. ماه گفت : چنین سنگی نه در زمین و نه در سیارات دیگر پیدا نخواهد شد...


روز بعد شد . به چشمه ای رسید . عکس خودش را توی چشمه دید . عکس به او گفت : اگر این سنگ را پیدا کردی و به دلت بستی اما باز هم دلتنگ هیرکانه شدی ، بعد چه خواهی کرد ؟ ...


هیرکان خود را در مقابل مرغ درشت و بزرگی با پرهای هفت رنگ دید. نامش را پرسید. مرغ گرفت : نیای من کسی است که زال را پرورش داد . پادشاه مرغانم ، سیمرغ هستم.


سیمرغ هیرکان را روی شاه بال هایش نشاند و به قله قاف برد...سیمرغ گفت : هیچ میدانی سنگی که برای پیدا کردنش این همه راه را طی کرده ای ، در قفسه ی سینه ی هیرکانه است ؟ ... آن سنگ ، دل هیرکانه است که از سردی نسبت به تو مثل سنگ شده است. دلی که از محبت ندیدن ، سنگ شده باشد تنها به یک شکل می توانی به دلت ببندی و دل تنگش نشوی که از خودت علاقه و مهربانی نشان دهی ...


 

" شاهزاده ی دریای خزر / سید حسین میرکاظمی "



پ .ن : قصه های هرگز فقط برای بچه ها نبودن و نیستن !


تو بیشتر منی یا من تو ؟


اگر بدانی وقتی نیستی

چقدر بیهوده ام

تلخم

خرابم

هیچم !

اگر بدانی فقط ...

هیچوقت نمی روی

بانوی زیبای من !

حتی به خواب .

 


" عباس معروفی " 


قاتل


من ترسیدم! و راز دوست داشتنت را مثل جنازه ای که هنوز گرم است در خاک باغچه پنهان کردم ...


"  گروس عبدالملکیان  "


سپنجی سرای


که گیتی نماند همی بر کسی

چو ماند به تن رنج ماند بسی

چنین است گیهان ناپایدار

برو تخم بد تا توانی مکار

همی خواهم از دادگر یک خدای

که چندان بمانم به گیتی به جای

که این نامه ی شهریاران پیش

بپیوندم از خوب گفتار خویش

ازان پس تن جانور خاک راست

سخن گوی جان معدن پاک راست



" فردوسی "


بزرگداشت گَو بی همتای ادبیات حماسی ، مردی که مسیر زندگی من عوض کرد !

 

حکم : گربه را پای حجله کشتن


اگر کسی از دست زن و فرزندش یا یکی از بستگانش در عذاب باشد و چاره ای هم برای درد خود نیابد ، در مقام سرزنش به او این مثل را می گویند.


دختر بد اخلاقی بود که کسی جرئت نمی کرد او را خواستگاری کند . تا اینکه یک نفر داوطلب شد که او را به زنی بگیرد ؛ و رفت او را گرفت . شب عروسی آنها را وارد حجله کردند . مرد بدون مقدمه رو کرد به گاوی که داشت و گفت : برو آب بیار من تشنه هستم . بعد رو کرد به الاغش و گفت : برو آب بیار من بخورم. مرتبه سوم رو کرد به گربه ای که آمد توی خانه و گفت : برو یک ظرف آب بیاور وگرنه سرت را می برم. اما گربه از جایش تکان نخورد. مرد هم معطل نکرد و و پرید سر گربه را برید. آن وقت رو کرد به زن و گفت برو یه ظرف آب بیاور . زن فورا آب را حاضر کرد و از آن به بعد هم هر فرمانی شوهر به او می داد بلافاصله انجام می داد .


مرد همسایه ماجرا را فهمید . او هم به گربه ی خانه شان گفت : برو آب بیاور وگرنه سرت را می برم.  زنش که این حرف را شنید گفت : آن که گربه را سر برید پای حجله بود نه بعد از چند سال خانه داری .

 


روایت اول

محمد حسین کریمی – چهل و هفت ساله – قمبوان - اصفهان

یک هزار و سیصد و پنجاه خورشیدی

 

" تمثیل و مثل / احمد وکیلیان "