کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

واقعیت


واقعیت

نه پاهای رفته ی تو بود

نه دل شکسته ی من

واقعیت

خستگی دل بود

از تکرار دلتنگی های مدام

از گفتنِ دوستت دارم های بی پاسخ

از اینکه هرکه آمد و گفت

خوب است ؟

لبخند زدم

و گفتم خوب.. سلام دارد!!



" عادل دانتیسم "


سگال : تواضع


فقیهی کهن جامه‌ ای تنگدست

در ایوان قاضی به صف برنشست

نگه کرد قاضی در او تیز تیز

معرف گرفت آستینش که خیز

ندانی که برتر مقام تو نیست

فروتر نشین، یا برو، یا بایست

نه هرکس سزاوار باشد به صدر

کرامت به جاه است و منزل به قدر

دگر ره چه حاجت به ببیند کست

همین شرمساری عقوبت بست

به عزت هر آن کو فروتر نشست

به خواری نیفتد ز بالا به پست

به جای بزرگان دلیری مکن

چو سر پنجه‌ ات نیست شیری مکن

چو دید آن خردمند درویش رنگ

که بنشست و برخاست بختش به جنگ

چو آتش برآورد بیچاره دود

فروتر نشست از مقامی که بود

فقیهان طریق جدل ساختند

لم و لا اُسلّم درانداختند

گشادند بر هم در فتنه باز

به لا و نعم کرده گردن دراز

تو گفتی خروسان شاطر به جنگ

فتادند در هم به منقار و چنگ

یکی بی خود از خشمناکی چو مست

یکی بر زمین می‌زند هر دو دست

فتادند در عقده‌ ی پیچ پیچ

که در حل آن ره نبردند هیچ

کهن جامه در صف آخرترین

به غرش درآمد چو شیر عرین

بگفت ای صنا دید شرع رسول

به ابلاغ تنزیل و فقه و اصول

دلایل قوی باید و معنوی

نه رگ های گردن به حجت قوی

مرا نیز چوگان لعب است و گوی

بگفتند اگر نیک دانی بگوی

به کلک فصاحت بیانی که داشت

به دلها چو نقش نگین برنگاشت

سر از کوی صورت به معنی کشید

قلم بر سر حرف دعوی کشید

بگفتندش از هر کنار آفرین

که بر عقل و طبعت هزار آفرین

سمند سخن تا به جایی براند

که قاضی چو خر در وحل بازماند

برون آمد از طاق و دستار خویش

به اکرام و لطفش فرستاد پیش

که هیهات قدر تو نشناختیم

به شکر قدومت نپرداختیم

دریغ آیدم با چنین مایه‌ ای

که بینم تو را در چنین پایه‌ ای

معرف به دلداری آمد برش

که دستار قاضی نهد بر سرش

به دست و زبان منع کردش که دور

منه بر سرم پای بند غرور

که فردا شود بر کهن میزران

به دستار پنجه گزم سرگران

چو مولام خوانند و صدر کبیر

نمایند مردم به چشمم حقیر

تفاوت کند هرگز آب زلال

گرش کوزه زرین بود یا سفال؟

خرد باید اندر سر مرد و مغز

نباید مرا چون تو دستار نغز

کس از سر بزرگی نباشد به چیز

کدو سر بزرگ است و بی مغز نیز

میفراز گردن به دستار و ریش

که دستار پنبه ‌ست و سبلت حشیش

به صورت کسانی که مردم وشند

چو صورت همان به که دم درکشند

به قدر هنر جست باید محل

بلندی و نحسی مکن چون زحل

نی بوریا را بلندی نکوست

که خاصیت نیشکر خود در اوست

بدین عقل و همت نخوانم کست

وگر می ‌رود صد غلام از پست

چه خوش گفت خر مهره‌ای در گلی

چو بر داشتش پر طمع جاهلی

مرا کس نخواهد خریدن به هیچ

به دیوانگی در حریرم مپیچ

خبزدو همان قدر دارد که هست

وگر در میان شقایق نشست

نه منعم به مال از کسی بهترست

خر ار جل اطلس بپوشد خرست

بدین شیوه مرد سخنگوی چست

به آب سخن کینه از دل بشست

دل آزرده را سخت باشد سخن

چو خصمت بیفتاد سستی مکن

چو دستت رسد مغز دشمن برآر

که فرصت فرو شوید از دل غبار

چنان ماند قاضی به جورش اسیر

که گفت ان هذا لیوم عسیر

به دندان گزید از تعجب یدین

بماندش در او دیده چون فرقدین

وز آن جا جوان روی همت بتافت

برون رفت و بازش نشان کس نیافت

غریو از بزرگان مجلس بخاست

که گویی چنین شوخ چشم از کجاست؟

نقیب از پی اش رفت و هر سو دوید

که مردی بدین نعت و صورت که دید؟

یکی گفت از این نوع شیرین نفس

در این شهر سعدی شناسیم و بس

بر آن صد هزار آفرین کاین بگفت

حق تلخ بین تا چه شیرین بگفت

 



عرین : بیشه

وَحَل : گل و لای

سَبلَت : ریش

حشیش : گیاه خشک

جُل : پالان ، پوششی برای چهارپایان

لیوم عسیر : روز سختی ودشواری

نقیب : پیشوا ، مهتر قوم

 

 


بابت چهارم / در تواضع / حکایت چهارم



منبع اصلی : بوستان/ مشرف الدین مصلح بن عبدالله شیرازی مخلص به سعدی

توضیح و تصحیح محمد علی فروغی


حکم : هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی


می گویند : درویشی بود که در کوچه و محله راه می رفت و می خواند : " هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی " . اتفاقا زنی مکاره این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می گوید . وقتی شعر را شنید گفت : من پدر این درویش را درمی آورم.

زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فطیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فطیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت خانه اش و به همسایه ها گفت : من به این درویش ثابت می کنم که هر چه کنی به خود نمی کنی .

از قضا زن یک پسر داشت که هفت ساله بود و گم شده بود. یک دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی کرد و گفت : من از راه دور آمده ام و گرسنه ام. درویش هم همان فطیر شیرین زهری را به او داد و گفت : زنی برای ثواب این فطیر را برای من پخته ، بگیر و بخور جوان !

پسر فطیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت : درویش ! این چی بود که سوختم ؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان دوان آمد و دید پسر خودش است ! همان طور که توی سرش می زد و شیون می کرد ، گفت : حقا که تو راست گفتی ؛ هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی .

 


زهرا باقری – پانزده ساله ، دانش آموز ، یزد

فرنگیس رزمی نژاد – شانزده ساله ، خانه دار ، لاور رزمی خورموج ، بوشهر

یک هزار و سیصد و پنجاه و یک خورشیدی

 


یادداشت : قصه ی مثل : " هر که چاهی بکند بهر کسی اول خودش دوم کسی " به روایت آقای علی اکبر بازوبند نیشابوری قریب به همین مضمون است.

 


" تمثیل و مثل / سید ابوالقاسم انجوی شیرازی "

پژوهش : احمد وکیلیان