کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

عمری بسیار باید

خوندن کتابای اساطیری هیجان خاصی داره.دیروز که خوندن کتاب اساطیری چینی رو شروع کردم ، یه خرده برام سخت بود چون زیاد با اسامی و مکان جغرافیای و عقاید و هنرهای دستی و ... آشنایی ندارم. بیشتر خونده های من درباره این دوره تاریخی مربوط به بین النهرین و ایران ونهایتا سوریه و تا حدودی یونان است .

مورد خیلی جالب شمایلی که در هنرهای (مفرغی) شون استفاده می کردن که فقط مختص همین تمدن و توابع شه ( مثل تمام فرهنگ های دیگه که ویژگی های خاص خودشون رو دارن ).اما یه نکته خیلی جالب تر حکومت طولانی مدت خاندان های مختلف بود که هر کدوم شامل چندین قرن میشد در حالی که منطقه بین النهرین و حوالیش مدام ( در مقایسه با چین ) در حال جنگ و جدل بودن! البته تمدن مصر هم سرگذشت نسبتا آرومی داشت. الان نمی تونم در این مورد نظر جامع داشته باشم چون هنوز جا داره تا بیشتر مطالعه کنم.

*******

یه زمانی هر یکشنبه میرفتم موزه " رضا عباسی " . هیچوقت اولین تجربه م از دیدن مجسمه مفرغی ایلامی که عکسش توی کتابا دیده بودم ، یادم نمیره. فوق العاده بود. خیلی هیجان زده شده بودم. یا وقتی رفتم موزه " ایران باستان " . حس عظمتی که از دیدن تکه ای از پلکان تخت جمشید بهم دست داد فراموش نشدنی ه ! حالا تصور کن بری " پترا " و آثار باستانی ش ببینی ! وااای آرزومه که برم تموم جاها و اشیای قدیمی که عکس شون رو تو کتابا هست رو ببینم! یعنی عمرم کفایت می کنه ؟!   

بانو

ای بانـــو!
بیا حواسمان را پرت کنیم
مال هرکس دورتر افتاد
عاشق تر است.
اول خودم ،
حواسم را بده تا پرت کنم...

" کیکاووس یاکیده "



پ.ن : کتاب " بانو " کیکاووس رو یکی از دوستان بهم داد تا بخونمش. نوشته هاش دوس دارم. هنوز وقتی کتابفروشی میرم با اینکه میدونم این کتاب پیدا نمیشه اما بازم سراغش میگیرم و دنبالشم بلکه یه روزی پیداش کنم.

تو نیستی که ببینی


تو نیستی که ببینی

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری ست


چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست


چگونه جای تو در جان زندگی سبز است




هنوز پنجره باز است


تو از بلندی ایوان به باغ می نگری


درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها


به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر


به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند




تمام گنجشکان


که در نبودن تو


مرا به باد ملامت گرفته اند


ترا به نام صدا می کنند




هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج


کنار باغچه


زیر درخت ها، لب حوض


درون آینه ی پاک آب می نگرند




تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است


طنین شعر تو، نگاه تو، در ترانه ی من





تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد


نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من




چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید


به روی لوح سپهر


ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام




چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر


هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر


به چشم همزدنی


میان آن همه صورت ترا شناخته ام




به خواب می ماند


تنها به خواب می ماند




چراغ، آینه، دیوار، بی تو غمگین اند


تو نیستی که ببینی


چگونه با دیوار


به مهربانی یک دوست از تو می گویم


تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار


جواب می شنوم



تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو


به روی هرچه درین خانه است


غبار سربی اندوه، بال گسترده ست



تو نیستی که ببینی دل رمیده ی من


به جز تو یاد همه چیز را رها کرده ست



غروب های غریب


در این رواق نیاز


پرنده ساکت و غمگین


ستاره بیمار است




دو چشم خسته ی من


در این امید عبث


دو شمع سوخته جانِ همیشه بیدار است




تو نیستی که ببینی...




" فریدون مشیری "


پ.ن : امروز زاد روز شاعرم محبوبم ه.عاشق این شعرشم. همیشه و همه جا می خونمش مثل یه دعا !

من بیشتر توام یا تو من ؟

 

این که هروقت
خودم را در آینه می‌بینم
یاد تو می‌افتم
یعنی چقدر عاشق توام؟
کجای تنم دنبالت بگردم
که نباشی؟
سبز آبی کبود من!
کجای چشم‌هام تعبیه شده‌ای
که همواره هستی؟
کجای سینه‌ام به خواب رفته‌ای
که همیشه بیداری؟
کجای آینه‌ها خانه کرده‌ای
که سرگردانی؟
بگو... کجا؟
اگر نیستی
چرا من راه می‌روم می‌نویسم حرف می‌زنم می‌خندم؟
اگر نیستی
اصلاً چرا باشم؟



" عباس معروفی "



به همین سادگی

به همین سادگی آدم اسیر می شود و هیچ کاری هم نمی شود کرد . نباید هرگز به زنان و مردان عاشق خندید . همین جوری دو تا نگاه در هم گره می خورد و آدم دیگر نمی تواند در بدن خودش زندگی کند ، می خواهد پر بکشد . 


سال بلوا - عباس معروفی



پ .ن : مرسی از دوست عزیز ، امین برای فرستادن این نوشته !