کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

حسرت


حسرت دست هات مانده

به چشم هام

به خواب هام

به کش و قوس ها تنم.

در حسرت دست هات

پر پر می زنم !



" عباس معروفی "


ای همیشه خوب *


ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به هرکجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو

زیر بال مرغکان خنده هات

زیر آفتاب داغ بوسه هات

- ای زلال پاک ! -
جرعه جرعه میکشم تو را

به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من

ز جان تو !

ای همیشه خوب !

ای همیشه آشنا !
هر طرف که میکنم نگاه  ،
تا همه کرانه های دور ،
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو!

ماهی همیشه تشنه ام

ای زلال تابناک !
یک نفس اگر مرا

به حال خود رها کنی
ماهی تو

جان سپرده

روی خاک

 


" فریدون مشیری "


* عنوان شعر متعلق به شاعر است.

 

حکم : دوستیش مثل دوستی خرس است


( دوس لوغی آیی دوس لوغی دی )

 

وقتی کسی از روی نادانی دست به کاری می زند که دوستان و اطرافیانش را گرفتار و ناراحت کند .

 

در روزگاران گذشته مرد کشاورز و باغداری بود که با خرس دوستی داشت . روزی خسته و کوفته از سر آبیاری برگشته بود . زیر سایه درختی در باغ خوابید و به دوست خود یعنی همان خرس که همیشه همراه او بود سپرد که نگذارد مگس ها ناراحتش کنند تا بلکه کمی بخوابد و خستگی درکند. خرس به سفارش آن مرد بالای سر او نشست و نمی گذاشت مگس و پشه او را نیش بزند . بعد از مدتی یک مگس سمج پیدا شد که هر چه خرس با دست آن را کیش می کرد نمی رفت. می خواست مگس را با دستمال یا چوب یا علف دور کند اما نمی شد و پس از لحظه ای دوباره می آمد و روی صورت مرد می نشست. خرس دیگر از دست مگس به تنگ آمد. بیل مرد را برداشت و محکم و با تمام قدرت به روی مگس کوبید. کوبیدن بیل همان و شکافته شدن سر مرد و مردن او همان.

 


شاهنده سیفی زاده  – بیست و سه ساله – کارمند – به روایت از منصوره طالبی و عسگر سیفی زاده – مرند

یکهزار و سیصد و پنجاه و یک خورشیدی


 

" تمثیل و مثل / احمد وکیلیان "

 

وطن


دوباره می سازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم، اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل، به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا، سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم، ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام، به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن، ز نعره ی آنچنان خویش
کسی که عظم رمیم را ، دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ، به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی، بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی، ز گرمی دودمان خویش
دوباره می بخشی ام توان، اگر چه شعرم به خون نشست

دوباره می سازمت به جان، اگر چه بیش از توان خویش  


" سیمین بهبهانی "



سالروز درگذشت سیمین عزیز 


کاش ...


ولادیمیر : تا حالا ترکت کردم ؟

استراگون : نه ... ولی تو بدترش رو انجام دادی ؛ گذاشتی که من برم ...



" در انتظار گدو / ساموئل بکت "