کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

همیشه از عشق ...


در حیرت از این نباش که چرا ، سحرها میل به برخاستنت نیست و میل به راه رفتن ، دویدن ، جهیدن و خندیدن ...

در حیرت از این همه دل مردگی ، بی حوصلگی ، دلتنگی ، خستگی و فرسودگی نباش ...

در حیرت از این نباش که نمی توانی زیر لب زمزمه کنی ، آواز بخوانی ، به آوازهای دیگران گوش بسپاری

برانگیخته شوی

به شوق و شور بیایی

گریه کنی

فریادهای شادمانه برَکشی

مهرمندانه و راضی به دیگران

- به دختران و پسران جوان به لبخندهای شیرین و اشک ریختن های پر معناشان –

نگاه کنی ....

و در حیرت از این که

عظمت کوه ها را ادراک نمی کنی

شوکت رودخانه ها را

لطافت مهتاب را

رویا آفرینی ابرها را

دشت ها

کویر ها

گل ها

پرنده ها

و نگاه های پنهانی را ...

و زیبایی خیال انگیز باران

برف

نسیم

جاده

و جنگل را ...

 

عزیز من !

عشق را قبله نکردی تا پرواز را یاد بگیری

شادمانه گریستن را

به تمامی دیدن ، شنیدن ، بوسیدن ،

لمس کردن را ...

رابطه ی زنده و پویا با اشیا بر قرار کردن را

به نیروی لایزال تبدیل شدن را

نه فقط به فردا

به هزاران سال بعد اندیشیدن را

نه فقط به مردم یک محله ، یه شهر ، یک سرزمین

بل به انسان اندیشیدن را ...

 

عزیز من !

آخر عاشق نشودی

تا برای بودن ، رفتن ، ساختن ، خواندن

جنگیدن ، خندیدن ، رقصیدن

و خوب و پرشکوه مردن دلیلی داشته باشی ...

آخر عاشق نشدی عزیز من !

چه کنم ؟

چه کنم که نخواستی ، یا نتوانستی به سوی چیزی که اعتباری ، شکوهی ، ظرافتی ، لطفی ، ملاحتی ، عطری و زیبایی یگانه یی دارد

 پلی از ابریشم هزار

رنگ عشق بسازی

و بندبازانه آن پل ابریشمین را بپیمانی ...

چه کنم ؟

از عشق سخن باید گفت ؛ همیشه از عشق سخن باید گفت .

 

" آتش بدون دود – کتاب هفتم / نادر ابراهیمی " 

جان پناه

 

دست‌های تو
آخرین پناه امن این دنیاست.



" عباس معروفی "

این دم


امروز ترا دسترس فردا نیست

و اندیشه ی فردات به جز سودا نیست

ضایع مکن ایندم اردلت شیدا نیست

کاین باقی عمرا را بقا پیدا نیست



" خیام " 

چشمان لبریز از تو


تو می‌دانی
که هیچکس را جز تو
نمی‌بینم
حتا در خواب.



" عباس معروفی "

باقی عمر


همه چیز تمام شد.


فردا اولین روز از بقیه‌ی زندگی من است.



" عباس معروفی "