کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

خواب سه ساله


موج‌های بی تفاوت دریا
نه دم بود نه بازدم
نه زیاد بود نه هیچ کم
خشونت بود همه ظریف
از جنس گل و حریر و حرف‌های لطیف
می‌شست موج در موج
عشقی سه ساله را
تا خوابش عمیق‌تر شود
که خواب نبود، عزیزم!
مرده بود
موج هفتم
او را برده بود.



" عباس معروفی "



حکم : شتر دیدی ؟ ندیدی


اگر یک نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن باعث زحمت و گرفتاری خودش یا دیگری بشود به او می گویند : « شتر دیدی ندیدی » که این مثل شبیه آن یکی است که می گوید : « هر چه دیدی هیچ چی نگو من هم دیدم هیچی نمی گم » و حکایتی دارد.

 

میگویند : سعدی از دیاری به دیاری می رفت. در راه چشمش به زمین افتاد. جای پای یک مرد و یک شتر دید که از جلوش رد شده بودند. کمی که راه رفت ادرار کم جهشی روی زمین دید ، پیش خود گفت : سوار این شتر زن حامله ای بوده. بعد یک طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید. پیش خود گفت : یک لنگه بار این شتر عسل بوده و لنگه دیگرش روغن. باز نگاهش به خط راه افتاد. دید علف های یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده ، پیش خود گفت : یک چشم این شتر کور بوده ، یک چشم بینا . از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی که از جلوش گذشته بود به خواب می رود و وقتی که بیدار می شود می بیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید.

پرسید : شتر مرا ندیدی ؟

سعدی گفت : یک چشم شترت کور نبود ؟

مرد گفت : چرا.

گفت : بارش عسل و روغن نبود ؟

گفت : چرا .

گفت : زن حامله ای سوارش نبود ؟

گفت : چرا .

سعدی گفت : من ندیده ام !

مرد ساربان که همه نشانه ها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت : شتر مرا تو دزدیده ای . همه نشانی هاش را هم درست می دهی . بعد با چوبی که در دست داشت شروع کرد سعدی را زدن و سعدی تا آمد بگوید من از روی جای پا و علامت ها فهمیدم و اینها را گفتم چندتایی چوب ساروانی خورد. وقتی مرد ساروان باور کرد که او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب گفت :

سعدیا چند خوری چوب شترداران را

تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم !

 

روایت علویجه اصفهان



" تمثیل و مثل / سید ابوالقاسم انجوی شیرازی "

پژوهش : احمد وکیلیان

 


پ.ن : از این تمثیل چندین روایت مختلف وجود دارد که همه با اختلافی جزی به مانند یکدیگرند.



شکوه رستن *


چگونه خاک نفس می کشد ؟ بیندیشیم

چه زمهریر غریبی !
شکست چهره مهر 
فسرد سینه خاک 
شکافت زهره سنگ !
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند 
گل آوران چمن جاودانه پژمردند

در آسمان و زمین ، هول کرده بود کمین 
به تنگنای زمان ، مرگ کرده بود درنگ !

به سر رسیده جهان ؟
پاسخی نداشت سپهر
دوباره باغ بخندد ؟
کسی نداشت یقین 
چه زمهریر غریبی ....

چگونه خاک نفس می کشد ؟
بیاموزیم :

شکوه رستن اینک :
طلوع فروردین !
گداخت آنهمه برف 
دمید اینهمه گل 
شکفت اینهمه رنگ ،

زمین به ما آموخت 
ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم 
مگر کم از خاکیم 
نفس کشید زمین ما چرا نفس نکشیم ؟


" فریدون مشیری "


* عنوان شعر متعلق به شاعر است. 



آخر زمستان


روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب دارد ، روشنی دارد ، تاریکی دارد ، کم دارد ، بیش دارد.

دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده ، تمام می شود ، بهار می آید.

 


" جای خالی سلوچ / محمود دولت آبادی " 



عطر روح افزا


چه خبر است این همه داروغه ، این همه مست ؟

نکند دوباره به اشتباه

عطر بوسه های تو را به شهر پاشیده باشد

باد بی حواس !

 


" رضا کاظمی "