ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
موجهای
بی تفاوت دریا
نه دم بود نه بازدم
نه زیاد بود نه هیچ کم
خشونت بود همه ظریف
از جنس گل و حریر و حرفهای
لطیف
میشست موج در موج
عشقی سه ساله را
تا خوابش عمیقتر شود
که خواب نبود، عزیزم!
مرده بود
موج هفتم
او را برده بود.
" عباس معروفی "
اگر یک نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن باعث زحمت و گرفتاری خودش یا دیگری بشود به او می گویند : « شتر دیدی ندیدی » که این مثل شبیه آن یکی است که می گوید : « هر چه دیدی هیچ چی نگو من هم دیدم هیچی نمی گم » و حکایتی دارد.
میگویند : سعدی از دیاری به دیاری می رفت. در راه چشمش به زمین افتاد. جای پای یک مرد و یک شتر دید که از جلوش رد شده بودند. کمی که راه رفت ادرار کم جهشی روی زمین دید ، پیش خود گفت : سوار این شتر زن حامله ای بوده. بعد یک طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید. پیش خود گفت : یک لنگه بار این شتر عسل بوده و لنگه دیگرش روغن. باز نگاهش به خط راه افتاد. دید علف های یک طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده ، پیش خود گفت : یک چشم این شتر کور بوده ، یک چشم بینا . از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی که از جلوش گذشته بود به خواب می رود و وقتی که بیدار می شود می بیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید.
پرسید : شتر مرا ندیدی ؟
سعدی گفت : یک چشم شترت کور نبود ؟
مرد گفت : چرا.
گفت : بارش عسل و روغن نبود ؟
گفت : چرا .
گفت : زن حامله ای سوارش نبود ؟
گفت : چرا .
سعدی گفت : من ندیده ام !
مرد ساربان که همه نشانه ها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت : شتر مرا تو دزدیده ای . همه نشانی هاش را هم درست می دهی . بعد با چوبی که در دست داشت شروع کرد سعدی را زدن و سعدی تا آمد بگوید من از روی جای پا و علامت ها فهمیدم و اینها را گفتم چندتایی چوب ساروانی خورد. وقتی مرد ساروان باور کرد که او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب گفت :
سعدیا چند خوری چوب شترداران را
تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم !
روایت علویجه اصفهان
" تمثیل و مثل / سید ابوالقاسم انجوی شیرازی "
پژوهش : احمد وکیلیان
پ.ن : از این تمثیل چندین روایت مختلف وجود دارد که همه با اختلافی جزی به مانند یکدیگرند.
چگونه خاک نفس می کشد ؟ بیندیشیم
چه زمهریر غریبی !
شکست چهره مهر
فسرد سینه خاک
شکافت زهره سنگ !
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند
گل آوران چمن جاودانه پژمردند
در آسمان و زمین ، هول کرده بود کمین
به تنگنای زمان ، مرگ کرده بود درنگ
!
به سر رسیده جهان ؟
پاسخی نداشت سپهر
دوباره باغ بخندد ؟
کسی نداشت یقین
چه زمهریر غریبی ....
چگونه خاک نفس می کشد ؟
بیاموزیم :
شکوه رستن اینک :
طلوع فروردین !
گداخت آنهمه برف
دمید اینهمه گل
شکفت اینهمه رنگ ،
زمین به ما آموخت
ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم
مگر کم از خاکیم
نفس کشید زمین ما چرا نفس نکشیم ؟
" فریدون مشیری "
* عنوان شعر متعلق به شاعر است.
روزگار همیشه بر یک قرار نمی ماند. روز و شب دارد ، روشنی دارد ، تاریکی دارد ، کم دارد ، بیش دارد.
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده ، تمام می شود ، بهار می آید.
" جای خالی سلوچ / محمود دولت آبادی "
چه خبر است این همه داروغه ، این همه مست ؟
نکند دوباره به اشتباه
عطر بوسه های تو را به شهر پاشیده باشد
باد بی حواس !
" رضا کاظمی "