کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

دلیل تمام بی دلیلی ها


عشقت اندوه را به من آموخت

و من قرن ها در انتظار زنی بودم که اندوهگینم سازد !

زنی که میان بازوانش چونان گنجشکی بگریم و او تکه تکه هایم را چون پاره های بلوری شکسته گرد آورد!

 

عشقت مرا به شهر اندوه برد !

بانوی من

و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم !

نمی دانستم اشک ها کسی هستند

و انسان بی اندوه تنها سایه ای از انسان است !

 

عشقت به من آموخت که عشق ، زمان را دگرگون می کند !

و آن هنگام که عاشق می شوم زمین از گردش باز می ایستد!


عشقت بی دلیلی ها را به من آموخت !

 


" نزار قبانی "



پ.ن : بگذار عشق خاصیت تو باشد ! 



مومن


به موهای تو مومنم

و به چَشم های تو !

و مرا به همین جرم 

کافرم خواندند !


بگذار بخوانند

بالاتر از سیاهی که دیگر رنگی نیست ! 



" احمد امیر خلیلی "



البرز *


البرز سالخورده، مانند زال زر

موی سپید را

افشانده تا کمر

رنجیده از سپهر

برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر

بر زیر پای خویش

می‌افکند نگاه

بر چهره گداخته، سیلاب اشک را

شاید به بیگناهی خود می‌کند گواه

 

سیمرغ سال‌هاست که از بام قله‌هایش

پرواز کرده است

پرهای چاره‌ گر را

همراه برده است

فر هما که بر سر او سایه می‌فکند

اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!

 

در زیر پای او

قومی ستم‌کشیده ، پریشان و تیره‌ روز

در چنگ ناکسان تبهکار کینه‌ توز

جان می‌کند هنوز!

 

این قوم سرفراز غرورآفرین ، دریغ

دیری‌ ست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!

چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!

جمعی به دار شده، جمعی گریخته!

وان همت و غرور فلک‌سای قرن‌ها

بر خاک ریخته!

وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش

خو کرده با حقارت تسلیم

نومید و ناتوان

دربند آب و نان!

 

البرز سالخورده، افسرده و صبور

جور سپهر را

بر جان دردمندش

هموار می‌کند

گاهی نظر در آینه قرن‌های دور

گاهی گذر به خلوت پندار می‌کند:

- «آیا کدام تندر،

این جمع خفته را

بیدار می‌کند؟

آیا کدام رستم، افراسیاب را

در حلقه کمند گرفتار می‌کند؟

آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار می‌کند؟

آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،

آیا کدام گمنام؟...»

 

البرز سالخورده

در پیچ و تاب گردش ایام،

رنجیده از سپهر

برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر

بر زیر پای خویش

می‌افکند نگاه،

تا کی طلایه‌ دار رهایی رسد ز راه؟



" فریدون مشیری "



* عنوان شعر متعلق به شاعر است.



شاید !


کف دست‌هات را ببوس

شاید این زخم خوب شود

شاید خونش بند بیاید

شاید دلم آرام بگیرد


شهرزاد من!

خیلی بوسم کن

خیلی.



" عباس معروفی "



ادبیات عامه : رفتم به باغی


گندم برشته

تختش نوشته

بابابولاغی

چشمون چراغی

رفتم به باغی

دیدُم قلاغی ( کلاغی )

سرش بریدُم

خینش ( خونش ) چکیدُم

خینش دادُم به موری ( مورچه ای )

موری به مو گندم داد

گندم دادُم به نونوا

نونوا به مو نونی داد

نون دادُم کاعلی ( کاکاعلی )

کاعلی به مو علف داد

علف دادُم به گامون( گاومان )

گامون به مو شیر داد

شیرَ کِه گربه خورده

کاکا ز داغش مرده

 


روایت چهارمحال

عیدی محمد مردانی – چهارمحال بختیاری – بهمن یکهزار و سیصد و چهل و شش

 


" مَتَل ها و افسانه های ایرانی / احمد وکیلیان "


 

پ.ن : چیزی که من از این شعر با صدای مادرم به یاد دارم :

رفتم به باغی

دیدم کلاغی

کلاغ زاغی

سنگ برداشتم

زدم به پایش

پایش خون اومد

بردمش دکتر

دکتر دوا داد

آب انار داد

فرداش دیدم مُرد

گربهه اومد برد


خیلی حیفه بچه های ما ازین شعرها و قصه ها بی بهره باشن. هر کدام ازین داستان ها ، شعرها ، لالایی ها ... همه ، ریشه و تعلق ما به خانواده ، همشهری ، هموطن میشن . تعلق هامون رو بیشتر کنیم و میراثی با ارزشی برای قلب و روح فرزندانمون باقی بذاریم.

 


روز ادبیات کودک و نوجوان