کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

به " ورا " *


گفت بیا

گفت بمان

گفت بخند

گفت بمیر

آمدم

ماندم

خندیدم

مردم.



" ناظم حکمت "


* عنوان شعر متعلق به شاعر ست.


سگال : خاک


حق تعالی چون اصناف موجودات می آفرید از دنیا و آخرت و و بهشت و دوزخ ، وسایط گوناگون درهر مقام برکار کرد. چون کار به خلقت آدم رسید گفت : انی خالق بشراً من طین . خانه ی آب و گل آدم من می سازم . جمعی را مشتبه شد گفتند : خلق السماوات و الرض  نه همه تو ساخته ای ؟ گفت اینجا  اختصاصی دیگر هست که اگر آنها به اشارت " کن " آفریدم این را به خودی خود می سازم بی واسطه که درو گنج معرفت تعبیه خواهم کرد.


پس جبرئیل را بفرمود که برو از روی زمین یک مشت خاک بردار و بیاور . جبرئیل علیه السلام برفت ، خواست که یک مشت خاک بردارد. خاک گفت ای جبرئیل چه میکنی ؟ گفت ترا به حضرت می برم که از تو خلیفتی می آفریند . سوگند برداد به عزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم ، و تاب آن نیارم .من نهایت بُعد اختیار کردم تا از سطوات قهر الوهیت خلاص یابم که قربت را خطر بسیارست که " والمخلصون علی خطر عظیم " .


نزدیکان را بیش بود حیرانی

کایشان دانند سیاست سلطانی


جبرئیل چون ذکر سوگند شنید به حضرت بازگشت . گفت : خداوندا تو داناتری خاک تن در نمی دهد. میکائیل را بفرمود تو برو . او برفت و همچنین سوگند برداد . اسرافیل را فرمود تو برو . او برفت همچنین سوگند برداد بازگشت . حق تعالی عزرائیل را بفرمود برو اگر به طوع و رغبت نیاید به اکراه و اجبار برگیر و بیاور . عزرائیل بیامد و به قهر یک قبضه خاک را از روی جمله زمین برگرفت .


در روایت می آید که از روی زمین به مقدار چهل ارش خاک برداشته بود بیاورد آن خاک را میان مکه و طایف فروکرد عشق حالی دواسبه می آمد.


خاک آدم هنوز نا بیخته بود

عشق آمده بود و در دل آویخته بود

این باده چو شیر خواره بودم ، خوردم

نی نی می و شیر به هم آمیخته بود

 


وسایط : واسطه ها

مشتبه : نامعلوم ، مشکوک

قبضه : تکه ای برداشته شده ، گرفتنی اندک

ارش : از آرنج تا سر انگشت

 


" مرصاد العباد / نجم الدین ابوبکر انوشیروان رازی معروف به دایه "

تصحیح محمد امین ریاحی 


حکم : سنگین برو سنگین بیا


وقتی یک نفر زیاد به خانه این و آن برود و گاه و بیگاه مزاحم مردم شود ، مثل " سنگین برو سنگین بیا " را برایش می زنند .

یک دختری بود بعد از آنکه شوهرش دادند و به خانه بخت رفت ، هر روز می رفت خانه پدر و مادرش . مادره هم برای این که دختر تازه عروسش بیشتر به خانه و زندگی خودش برسد ، یک روز با کنایه و اشاره و با زبانی که دختره ناراحت نشود بهش گفت : " سنگین برو سنگین بیا " . دختر که منظور مادرش را نفهمیده بود روز بعد وقتی میخواست به خانه مادرش برود چند تا سنگ ریزه به گوشه ی چهارقدش بست و رفت . وقتی مادر دید دخترش متوجه منظورش نشده است ، این بار گفت : "دخترم ، شیرین بیا شیرین برو ، سحر بیا و پسین * برو " . روز بعد دختره یک ظرف شیره هم با خودش برد . مادره که دید نخیر دختره منظورش را نمی فهمد ، گفت  : " دختر جانم کم بیا و کم برو " .

 


* پسین : عصر ، غروب


 

روایت کرمان  - سال یک هزار و سیصد و چهل و شش خورشیدی

" تمثیل و مثل / احمد وکیلیان "