کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

گمشده


مادر می گوید : دلتنگ نباش !

پیدایش می شود حتما .

اما دریغ که نمی داند 

گم شده ی این قصه منم !



" رضا کاظمی "



حکم : توبه گرگ مرگ است


یک نفر که به کار زشتی عادت کرده و دست بردار نیست و مردم هم از آن آگاهند اگر یک زمان اظهار ندامت کند ، مردم باور نمی کنند و این مثل را می گویند.

 

گرگ پیری بود که در دوران زندگی اش حیوانات و جانوران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود. روزی تصمیم گرفت برای اینکه خداوند از اعمال گذشته اش چشم پوشی کند و او را ببخشد به حج برود و توبه کند. به قصد حج راه افتاد ، در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه کرد . استری را دید که در مرغزاری می چرید ، پیش استر رفت و گفت : می خوام به حج برم و توبه کنم اما حالا خیلی گرسنه ام ازت می خوام که در این ثواب با من شریک بشی ! استر گفت : از دست من چه کاری بر می اد ؟ گرگ گفت : اگه خودت را قربانی این راه بکنی من هم می تونم از گوشت تو سیر بشم و از گرسنگی نجات پیدا کنم ، هم دیگران از گوشت تو می خورند و سیر می شوند. و این کار ثواب زیادی داره و خداوند هم گناهت را می بخشد.

استر برای نجات جان خودش به فکر حیله افتاد و رو به گرگ کرد و گفت : عمو گرگ ! من آماده ام که در این کار خیر شرکت کنم و خودم را قربانی کنم اما دردی دارم که سال های درازی است زجرم می ده . از تو میخوام دردم را چاره کنی بعد مرا قربانی کنی. گرگ جواب داد :  دردت چیه؟ حتما چاره می کنم ، اگر نتونستم پیش عمو روباه میرم تا درد ترا علاج کنه. استر گفت : چه بگم چند سال قبل پیش یک نعل بند نادان رفتم که سم هایم را نعل بزنه اما نعل بند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پام زد و این درد از آن روز مرا زجر می ده ، ترا به خدا بیا نزدیک زخم هام را نگاه کن ! گرگ گفت : بذار نگاه کنم. استر پاش را بلند کرد درهمین حال که گرگ می خواست زخم پای استر را ببیند ، استر از فرصت استفاده کرد و چنان لگدی محکمی به سر گرگه زد که مغزش بیرون ریخت . گرگ که داشت می مرد به خودش می گفت : آخر گرگ پدر سگ ! پدرت نعل بند بود ، مادرت نعل بند بود ، ترا چه به نعل بندی ؟!! استر از خوشحالی نمی دانست چکار کند ، هی می رقصید و به گرگ می گفت : توبه ی گرگ مرگه !!

 


عزیز شمس برهانی – بیست ساله ، آموزگار ، مهاباد

یک هزار و سیصد و پنجاه و یک خورشیدی

 

یادداشت : اصل قصه این مثل به کردی است که آقای شمس برهانی آن را به فارسی برگردانده اند.

 

" تمثیل و مثل / سید ابوالقاسم انجوی شیرازی "

پژوهش : احمد وکیلیان



جان جهان


به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم

برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم

همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان

تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم

مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم

که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم

برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان

بگذار تا ببینم که که می‌زند به تیرم

نه نشاط بوستانم نه فراغ دوستانم

بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم

تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را

به زبان خود بگویی که به حسن بی‌نظیرم

تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی

که نه من غنوده‌ام دوش و نه مردم از نفیرم

نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را

نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم

اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت

که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم

نه تو گفته‌ ای که سعدی نبرد ز دست من جان

نه به خاک پای مردان چو تو می‌کشی نمیرم



" سعدی "



باش


من عشق توام

چیز دیگری نیستم

عاشق توام

چیز دیگری نیستم


نباشی ، نیستم .



" عباس معروفی  "