کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

سفرنامه بخش چهارم : عزم نیشابور و کسوف


و بیست و سیوم شعبان به عزم نیشابور بیرون آمدم و از مرو به سرخس شدم که سی فرسنگ باشد و از آن جا به نیشابور چهل فرسنگ است. روز شنبه یازدهم شوال در نیشابور شدم.

چهارشنبه آخر این ماه کسوف بود و حاکم زمان طغرل بیک محمد بود برادر جعفری بیک.

و مدرسه ای فرموده بود به نزدیک بازار سراجان و آن را عمارت می‌کردند. و او به ولایت گیری به اصفهان رفته بود. بار اول و دوم ذی القعده از نیشابور بیرون رفتم در صحبت خواجه موفق که خواجه سلطان بود.



عمارت کردن : بنا کردن

ولایت گیری :تسخیرکردن ولایت



" ناصر خسرو قبادیانی "



سفرنامه بخش سوم : توبه و عزم سفر حج


اندیشیدم که تا همه افعال و اعمال خود بدل نکنم فرح نیابم. روز پنجشنبه ششم جمادی الاخر سنه سبع و ثلثین و اربعمایه نیمه دی ماه پارسیان سال بر چهارصد و ده یزدجردی. سر و تن بشستم و به مسجد جامع شدم و نماز بکردم و یاری خواستم از باری تعالی به گذاردن آنچه بر من واجب است و دست بازداشتن از منهیات و ناشایست چنان که حق سبحانه و تعالی فرموده است.

پس از آن جا به شبورغان رفتم. شب به دیه باریاب بودم و از آن جا به راه سنکلان و طالقان به مروالرود شدم. پس به مرو رفتم و از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است.

پس حسابی که بود جواب گفتم و از دنیایی آنچه بود ترک کردم الا اندک ضروری.


 

بدل کردن : تغییر دادن

مَنهیات : ناشایستها ، کارهای بد



" ناصر خسرو قبادیانی "



زنی عاشق


هزار سال است که دوستت می دارم !

من ، چونان تو

از نخستین گزش ، به عشق ایمان نمی آورم

اما می دانم که ما پیشتر

یکدیگر را دیدار کرده ایم

به روزگاران ، در میان افسانه ای راستین.

و ما دو چهره ، یکدیگر را در آغوش فشردیم

بر گستره ی آبهای ابدی.

سایه ات ، پیوسته ، به سایه من می پیوندد

در گذر روزگاران

در میان آیینه های ازلی و مرموز عشق

من همواره از تو سرشارم

در خلوت قرن های پیاپی ...


***


عشق تو را آموختم از مرکب

تنها یک قطره ، راهی دراز بر سپیدی می دود...

عشق تو را آموختم از چوب

و وتری شدم

و گذاشتم تا توفان تو ، مرا بنوازد ...

عشق تو را آموختم از گنجشک دوره گرد

زنی خوشبخت بر درخت تو ...

و زنی با خواهش پرواز :

من گنجشکی در دست ، نیستم ! ...


***


بر این تمنایم

که در انتظارم باشی

زیرا من هرگز حاضر نخواهم شد

و مرا دوست بداری

زیرا من همانند تو

و همانند دختر رویاهایت

نیستم

و کسی جز مرگ را به یادت

نمی آورم ...


***


هان تو با من دشمنی می کنی ...

با عشق ...

آه چه عشقی ، به ماننده ی عداوت

در مرزهای کراهیت و خود خواهی ،

و شوق تملک ...

گریزگاه کجاست ؟

در حالی که چشمانت در برابر من است

و فراقت پشت سر

و زیستن با تو و بی تو

محال ...


***


هر شب

قهرمانان قصه هایم از کتاب هایم بیرون می آیند

و در اطرافم پرسه می زنند ،

پیش از آنکه به خواب روم

یکی از آنان را بر میگزینم

وتا سپیده دم ، با او می رقصم ...

هر شب

با یکی از قهرمانانم به تو خیانت می کنم

سپس بر سینه او از فراقت می گریم ...


***


دروازه عشقت را می کوبم

شبحی به من پاسخ می دهد که

خاطراتش را گم کرده است ...


***


خاطراتت چه می کند که

باید مرواریدی سیاه گردد

و تا ابد از گردنم فرو آویخته باشد ؟


***


بیهوده

با تبر ، سایه ی تو را از دیوار عمرم می تراشم

دیوار فرو میریزد

و سایه ات بر جاست ! ...

من چونان زنانی نیستم

که عشق را به باد بزنی

زنگار گرفته

بدل می کنند ،

آنان تنها به دوران ، در سقف انتظار

یقین دارند .

اما عشق تو

حتی مرا از عشق تو ، رها می سازد.


***


خویشتن را در غیابت

از حضورت آزاد می کنم

و بیهوده با تبرم

بر سایه های تو بر دیوار عمرم

حمله می کنم.

زیرا غیاب تو

خود

حضور است

چه بسا که برای اعتیاد من به تو

درمانی نباید

به جز جرعه های بزرگی

از دیدار تو

در شریان من !


***


می خواهم با عشق تو ، دوستی کنم ...

 


منتخبی از " زنی عاشق در میان دوات / غادة السّمّان "

 


انتقام آیینی


در راه بازگشت به شهر موهایم را از ته ماشین کردم. دلم می خواست چیزی از وجودم را بِکَنم بریزم دور. یک جور انتقام آیینی . ما زنها رسم خوبی داریم. زمانه که سخت می گیرد ، شروع میکنیم به کوتاه کردن ، ناخن ها ، موها ، حرف ها ، رابطه ها .

 


" ویرجینیا وولف " 


پ.ن : هرچه رنجت بیشتر باشه موهات بیشتر از ته کوتاه میکنی !



آن دیگر


مهم نیست تا کجا فرار کنی . فاصله هیچ چیز را حل نمی کند. وقتی توفان تمام شد یادت نمی آید چگونه از آن گذشتی. چطور جان سالم به در بردی. حتی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده است ! اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت .



" کافکا در کرانه / هاروکی موراکامی " 



پ.ن : هر چه عمق رنج بیشتر باشه آدم سخت تر باورش میشه که چطور پشت سر گذاشتش و باز این سوال تکراری رو از خودش می پرسه که " من کی هستم ؟ " انگار سرحد های جدیدی برای دنیاش تعریف میشه ! آدمیزاد موجود عجیبیه . هیچ نهایتی براش وجود نداره !