کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

تصور دهشناک !!

دیشب قبل خواب داشتم به کل کتابای و مطالبی خوبی که دارم و باید بخونم ، فکر میکردم ! افسوس که عمر بشری خیلی کوتاه !! اگه فقط شبانه روز چهل ساعت بود چه خوب میشد !! آدم به همه کاراش میرسید ! بعد فکر کن این وسط وقتت صرف افکار و کارای بیهوده بکنی ! تصورش هم برای وحشت ناکه ! 

ناتور (ناطور) دشت

درباره " ناتور دشت " چیز زیادی به ذهنم نمیرسه که بگم. داستانی که در قالب یک پسر عاصی – که مشخصه بارز سن بلوغه – به نقد دنیای ما می پردازه و زشتی های اون رو هرچه بیشتر بیان میکنه !

زمان داستان گذشته است چرا که شخصیت اصلی در حال تعریف آن چیزی ست که به او گذشته و در خلال همین توصیفات انگیزه های اون هم بیان میشود. اما ویژگی مشخص داستان حرفا و گلایه های هولدن است که خیلی شبیه نوجوان های در حال بلوغه و این رویه تا پایان داستان حفظ میشه. نویسنده به خوبی روحیات این دسته از نوجوانان رو که بلوغ آرومی ندارن توصیف کرده طوری که انگار خود هولدن شانزده ساله در دنیای واقعی، داستان رو تعریف می کنه. همه اون تردید ها ، کج خلقی ها ، افکار جورواجور ، سرکشی ها ... همه و همه به خوبی انعکاس پیدا کرده اما داستان در بعضی قسمت ها کسل کننده و خارج از حوصله خواننده میشه اما نه به اون اندازه که باعث رها کردن ادامه ماجرا بشه.


پ.ن : استادی داشتنم که می گفت این داستان معرکه ست ولی خب من همچین حسی نسبت به این کتاب ندارم. کتاب هم مثل هر چیز دیگه ای یه تجربه و سلیقه شخصی ست.


 " ناتور " به معنی نگهبان دشت یا کشتراز است.

 

تیشه به ریشه ام


علی ابن ابی طالب :


من کجا هستم؟ حقیقت من کجاست؟ روزگاری ساکن شهری بودم؛ و اینک قرنهاست سرگشته بیابان خضر الیاسم!
شما مرا از من گرفتید. خیالات خود را به من چسباندید. خون از شمشیرم چکاندید و سرهای دشمنان به تیغ ذوالفقارم بریدید! قلعه‌گیر و …خندق‌گذار و معجزه‌سازم کردید! شاه مردان و شیر خدا گفتید! از زمینم به چهارم‌آسمان بردید! به خدایی رساندید! پدر خاک و خون خدا خواندید! در شهر علمم خواندید و از آن به درون نرفتید! شما با من چه کردید؟
وای بر آن‌که برده کند، و آن‌که بردگی خواهد! وای بر آن‌که نام و خون کسی را نان و آب خود کند! شما با من چه کردید؟ سوگند خوردید به فرق شکافته من برای رواج سکه‌های قلبتان! به ذوالفقار خون‌چکان برای کشتن روح زندگی! و اشک ریختید بر مظلومیت من تا ساده‌دلان را کیسه تهی کنید!

صبر کردم صبر، چون کسی که خار در چشم و استخوان در گلو دارد . به سالها!

آنها که خود را به من می‌بندند، کاش آزادم کنند از این بند! - آنها که سوار بر مرکب روح ساده‌دلانند! آنها که لاف جنگ می‌زنند با دشمنان خیالی در دیارات خیال؛ و هرگز نجنگیدند با دشمن راستین که در نهاد خویش می‌پرورند برای جنگ با حقیقت!

شما با من چه‌ کردید؟ بزرگم کردید برای حذفم! راستی که من انسان بودم پیش از آن‌که به آسمان برین برانیدم! چنین است که صحنه‌ها از ابن ملجم پر است و از علی خالی! - شما دوستداران من با من چنین کنید، دشمنانم چه باید بکنند؟


گوشه ای از دیالوگ " مجلس ضربت زدن / بهرام بیضایی "



پ.ن : به راستی ما با علی ها و حسین ها و ... چه می کنیم ؟!!

مرسی از امین عزیزم

عروسک خیمه شب بازی

 ما اعتراف می کنیم که از ما
بازیگران بهتری هستند
بازیگرانی که صحنه شان خیابان است
و مخاطبشان جمع اجتماع.

بازیگرانی که می گویند و می گویند و می گویند
از باطل و حق، و از واقع و مجاز
و این میانه اگر خوب بنگری
فقط اجساد واقعی است
ما چطور بازی کنیم
با دست اینهمه خالی
با دهان اینهمه در بند
سرابی این چنین فریب
راست هایی اینهمه دروغ؟
ما چطور روی این صحنه ی عاریه ی کوچک
با تفنگ های چوبی اندک
کشتاری بزرگ راه بیندازیم
که در آن خون از آب جاری روانتر است
و از خاکی که بر آن ریخته بی ارج تر؟
ما کارگران نمایشیم
نشسته در ردیف اول تهمت
از تیره ی آن مرغ دانه بر
که در عروسی و عزاش هر دو سر می برند
ما تصویر کوچک این دنیائیم
اگر حقیر، اگر شکسته
ما تصویر زمانه ی خود هستیم.

ما اعتراف می کنیم که از ما
بازیگران بهتری هستند
با چشم بندی و شعبده
با اشک و آه و سوز
با مژده و فریب
با تفنگهای واقعی بسیار!

آنان به نام شما
- به نام نامی مردم-
آراء شما را غربال می کنند
شما تحسینشان می کنید
و مرعوبشان هستید.

سنگ آسیای آنان
از خون شما می گردد
و نمایشنامه شان را بارها خوانده اید
با نام جعلی تاریخ!



" خاطرات هنرپیشه نقش دوم / بهرام بیضایی "


پ.ن : گاهی از خوندن بعضی متن ها آدم هیچ وقت خسته نمیشه. مرسی امین عزیز 

لیلی ... لیلی ... لی...

مجنون : مرا به عقل متهم میکنند و من از آن آزادم. مرا میگویند پنهان کن آنچه در سر داری، و آنچه در دل داری و آنچه اشک چشمانت فاش میکند. من عقل را جواب گفته ام، و اشک چشمانم از من فرمان نمی برد. هر چه در سر دارم خود بر زبانم جاریست و بر زبانم هیچ جاری نیست جز لیلی!


"خاطرات هنرپیشه نقش دوم/بهرام بیضایی "



پ.ن : مرسی از امین عزیز