کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

جغد راز مروارید را کشف می کند *


آیا صدف ها

دفتر خاطرات غرقه شدگان نیستند

و برای همین نیست

که در برخی از آنان مروارید می روید ؟



" رقص با جغد / غادة السّمان "



پ.ن : این کتاب فوق العاده ست 


زوربای یونانی


خوندن کتاب " زوربای یونانی " احساسات متفاوتی رو در من ایجاد کرد ( در حین خوندن کتاب ). باید اعتراف کنم " زوربا " اولین شخصیتی بود که من تکلیف احساسم نسبت بهش نمی دونستم. اوایلش از آزادی این شخصیت خوشم میومد اما رفته رفته احساس کردم این آزادی یا رهایی حالت افسارگسیختگی داره !!! بیشتر احساسات متضادم بخاطر توهین و خوار شمردن زن از نظر زوربا بود ! بکار بردن مدام کلماتی مثل " سلیطه " ، " موجود ضعیف " ... در مورد زن  از طرف نویسنده و در قالب زوربا ناخودآگاه حس نفرت و کینه ای عمق رو در درون آدم بیدار می کرد! از طرف دیگه آدم حس آزادی و بی قیدی شخصیت رو دوست داشت!


شخصیت زوربا درفصول اولیه کتاب کاملا افسار گسیخته و بی بند وبار جلوه می کند اما هرچه به فصول پایانی نزدیک تر میشویم زوایای بیشتری از روح او نمایان می شود و اگر خواننده منصفی باشیم بعضا به او – زوربا- حق میدهیم که چنین باشد. این چنین طغیان و بی قیدی روحی به پشتوانه سختی و قیود ست که او پشت سر گذاشته تا به این نقطه و حالت روحی رسیده است ! 


زوربا نماد شور و عشق است و ارباب نقطه مقابل او ، نماد عقل . تقابل و تعامل این دو شخصیت همان رابطه بین عشق و عقل است و حکایت شعر عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست / عشق گوید راه هست و رفته ام من بارها!!!

بر خلاف ظاهر کتاب ، زن در این داستان شخصیت داشت هرچند با مذاق خواننده ی – بعضا زن – سازگار نبود اما تاثیر خودش رو داشت ولو ناچیز ، ولو پست و گاها داستان را به پیش می برد و یا باعث تغییر روحی در شخصیت ها می شد.


*****


وقتی درباره " زوربا " توی وبلاگهای مختلف یه چرخی زدم دیدم که کسانی این کتاب رو خیلی تحسین می کردن و عده ای دیگه کاملا نفی ش می کردن!

 

پ.ن : حس میکنم حرفای زیادی دارم که درباره این کتاب بزنم ولی – نمی دونم – چیزی پیدا نمی کنم.( مثلا شخصیت راوی داستان کلی جای حرف داره ولی ... !!! )صادقانه بخوام بگم اصلا از خوندن این کتاب لذت نبردم هر چند ارزش های خاص خودش رو داشت ولی خب با روحیات من همخوانی نداشت ! شاید اگر یه زمان دیگه ای  دوباره بخونمش بهتر درکش کنم.

 

 

 

گل های معرفت


کوشیدم به پدر و مادرم حالی کنم زندگی هدیه ی عجیبی است.اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را می داند. خیال می کند زندگی جاوید نصیبش شده. بعد این هدیه دلش را می زند. خیال میکند خراب است . کوتاه است. هزار عیب رویش می گذارد. به طوری که می شود گفت که حاضر است دورش اندازد.ولی عاقبت می فهمد که زندگی هدیه ای نبوده ، گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده اند. آن وقت سعی می کند کاری بکند که سزاوار آن باشد. من که صد سال از عمرم گذشته می دانم چه می گویم.آدم هرچه پیر تر می شود باید ذوق بیشتری برای شناختن قدر زندگی نشان دهد. آدم باید قریحه ظریفی پیدا کند ، باید هنرمند بشود. در ده سالگی یا بیست سالگی هر احمقی از زندگی لذت می برد . اما در صد سالگی ، وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد باید مغزش را به کار بیندازد تا از زندگی کیف کند.


" گل های معرفت / اریک امانوئل اشمیت "

 

پ.ن : داستان های این کتاب بیشتر حالت استاد و شاگردی دارد اما نه طوری که استاد گوینده و آموزنده محض باشد بلکه خودش او نیز به همراه شاگردش رشد می کند.

کتاب خیلی لطیف و خوب بود و من دوباره سرذوق کتاب خوندن آورد و حالم عوض کرد. پیشنهاد می کنم حتما این کتاب و کتابای دیگه " اریک امانوئل اشمیت " بخونین چون واقعا حال آدم دگرگون میکنن .

پایان داستان آخر اینقد من تحت تاثیر قرار دارد که به زور جلوی خودم گرفتم تا تو اتوبوس گریه نکنم! بعضی داستان ها – حرفها- روح آدم لمس می کنن.

 

رد گذرت


من از عطرِ آهسته‌ی هوا می‌فهمم

تو باید تازه‌گی‌ها
از اینجا گذشته باشی  .



 " سید علی صالحی "



پ.ن : مرسی از امین عزیز

مسافر مجنون*


رفتم و بیشم نبود روی اقامت

وعده دیدار گو بمان به قیامت

گر تو قیامت به وعده دور نخواهی

یک نظرم جلوه کن بدان قد و قامت

بانگ اذان است و چشم مست تو بینم

در خم محراب ابروان به امامت

قصر نمازت چه ای مسافر مجنون

کعبه لیلی است قصد کن به اقامت

در همه عالم علم به عشق و جنونی

گو بشناسندت از جبین به علامت

آنچه به غفلت گذشت عمر نخواندم

عمر دگر خواهم از خدا به غرامت

پیرم و بر دوشم از ندیم جوانی

از تو چه پنهان همیشه بار ندامت

خرمن گل ها به باد رفت و به دل ها

نیش ندامت خلید و خار ملامت

شحنه شهری تو دست یاز به شمشیر

باری اگر شیر می کشی به شهامت

من به سلام و وداع کعبه و صحرا

صحیه زنانم که بارکن به سلامت

شمع دل شهریار شعله آخر

زد به سراپا که سوختن به تمامت