کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

قمار اعتماد *


حسِ آدمهایی که به ما اعتماد میکنند

شبیه پرنده ای زیباست 

که روزی تصمیم میگیرد ما را امتحان کند. 

او قمار میکند و بر شانه مان مینشیند. 

او به دستان ما پناه می آورد تا ببیند

آیا متعلق به ما هست یا نه!

در گیر و دارِ این امتحان کردن 

ممکن است نابود شود،

چون زندگی اش در دستان ماست! 

پرنده ای که ریسک میکند 

و به ما اجازه میدهد 

زندگی اش را در دست بگیریم ...

آدمها اعتماد میکنند 

چون احتمالاً ما را دوست دارند.

اعتماد کردن کار سختی ست 

و سخت تر از همه داشتنِ 

جانِ پرنده ای در دست است.

مواظب پرنده هایی که ما را 

انتخاب کرده اند باشیم، قمار کرده اند ...



" عادل دانتیسم "


* عنوان نوشته متعلق به نویسنده است.


پ.ن : واسه همین که گاهی آدم دوباره قمار نمی کنه .


ماه مِی


در ماه زیبای مِی

وقتی که تمام شکوفه ها باز شده اند ،

عشقی در جان من شعله می کشد.


در ماه زیبای مِی

وقتی پرندگان آواز میخوانند

عشق و علاقه ام را به او ابراز می کنم.


" هاینریش هاینه "


آزادی


ما را نگاه کن که به آزادی و سفره های خالی قانعیم ؛ اما آنها همین را هم قبول نمیکنند. شاید برای اینکه می دانند در آزادی هیچ سفره ای خالی نمی ماند .



" نادر ابراهیمی "


زاد روز نادرترین ابراهیمی دنیا

 

قصه


پدر ،

قصه نا گفته ای که هیچ وقت به آخرین فصل نمی رسد .


حکم : دو قرت و نیمش باقیه


این مثل را در مورد کسی گویند که خدمتی در حق او انجام دهند اما او در عوض تشکر ناراضی و طلبکار باشد.

 

گویند روزی حضرت سلیمان عرض کرد : پروردگارا ، اگر اجازه بفرمایی من می خواهم تمام موجودات زنده را در یک روز مهمان کنم . ندا رسید که یا سلیمان این کار برای تو امکان ندارد . اما حضرت سلیمان با اصرار تمام اجازه یک وعده ناهار کلیه وحوش و طیور و جانوران صحرا و دریای دنیا را گرفت. مدت سه سال تمام تدارک تهیه غذا را دید و به قدری در بیایان ها و دره ها غذا و چیزهای خوراکی به دستور حضرت سلیمان تهیه شد که به حساب نمی آمد.


بالاخره آن روزی که باید حضرت سلیمان ناهار بدهد فرا رسید . نزدیکی های ظهر همان روز یک نهنگی که بزرگی و وزنش به حساب نمی آمد در دریا هر چقدر جستجو کرد و این طرف و آن طرف رفت چیزی به چنگ نیاورد که بخورد و نزدیک بود از گرسنگی تلف شود . سر از دریا بیرون آورد و گفت : ای پروردگار ، من امروز تمام دریا را گشتم چیزی پیدا نکردم که بخورم . ندا از خدا رسید که کلیه موجودات را امروز سلیمان خرج می دهد برو خدمت او. نهنگ آمد به نزدیکی قصر سلیمان . دید تمام اطراف قصر تا چشم کار می کند آذوقه هست. می خواست مشغول خوردن شود که مستحفضان کاخ مانع شدند . یکی از مستخفضان رفت به حضرت سلیمان اطلاع داد . حضرت فرمود : برو به نهنگ بگو صبر کن تا ظهر بشود و همه جانوران جمع شوند ، آن وقت همه با هم غذا بخورید . مستحفض پیام حضرت سلیمان را به نهنگ داد . نهنگ در جواب گفت : من هر موقع گرسنه ام باشد غذا می خورم و کاری به ظهر یا عصر ندارم. باز به خدمت حضرت سلیمان آمدند و عرض کردند نهنگ صبر نمیکند. حضرت فرمود : بروید به نهنگ بگویید هر چقدر غذا می خواهی بخور و برو . نهنگ فی الفور مشغول خوردن شد و در مدت کمی کلیه آذوقه ای که در عرض سه سال جمع آوری شده بود بلعید . چون سیر نشد و دید دیگر غذا نیست ، آمد جلو قصر حضرت سلیمان و یک لب  خود را به پایین قصر و لب دیگرش را بالای قصر گذاشت و خواست قصر را ببلعد. حضرت سلیمان وقتی که این چنین دید دست به سوی آسمان بلند کرد و عرض کرد : پروردگارا ، این چه سری است ؟ ما را از دست این حیوان نجات بده . ندا رسید که این نهنگ روزی سه قرت غذا می خورد . این همه غذا که تو تهیه کرده بودی نیم قرتش بود ، دو قرت و نیمش باقیه .

 


روایت کرویه

محمد اسماعیل حیدری – چهل و یک ساله – کفاش – اراک

چراغ اسماعیلی – بیست و هشت ساله – کارمند – به روایت از نیاز علی راکی – کرمان

محمد شکوهی  نهر خلجی – چهل و پنج ساله – کشاورز - اصفهان

یکهزار و سیصد و چهل و نه خورشیدی


 

" تمثیل و مثل / احمد وکیلیان "