ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نه اینکه دلتنگ نشده باشم ؛ نه
فقط می خواستم بدانی
آقای من !
انگار که ساعت از همان اول
بی قرارتر از من بود
که نفهمیدم چرا یک باره معنی اش
از زندگی من افتاد.
نه اینکه تقصیر من باشد
نه به خدا
از همان اول هم که آمدی
روزها را رنگی رنگی می کردم
که زودتر بیایم توی بغلت .
" عباس معروفی "
نه وجودی در کار بود ، نه نا وجودی ، نه قلمر و فضا بود ، نه آسمان در فراسو . چه چیز به جنبش درآمد ؟ کجا ؟ با حمایت چه کسی ؟ آیا آب ها با عمقی بی انتها وجود داشتند ؟ نه مرگی در کار بود و نه بی مرگی . نه شبی وجود داشت و نه روزی. تنها وجود یکتا بود که بدون نفس در خود تنفس می نمود . جز او موجودی نبود. در آغاز ، تاریکی در دل تاریکی نهفته بود ؛ همه آب بود و هیچ چیز با چیز دیگر فرقی نداشت . نیروی زندگی که در این تهی پوشیده بود ، آن یکتا ، به قدرت گرما سر بر آورد.
در آغاز میل به سراغ آن یکتا آمد ، و این اولین بذر شعور بود. شاعرانی که با خرد در دل خود به جستجو می پردازند این رشته ی وجود را در ناوجود یافتند . این رشته گسترده شد . آیا پایینی وجود داشت ؟ آیا بالایی وجود داشت ؟ بذرپاشان وجود داشتند ، قدرت ها وجود داشتند . در پایین جنبش وجود داشت ؛ در بالا صدا وجود داشت.
پس که می داند و که گفته است که این آفرینش از کجا آمده است ؟ خدایان بعد از آفرینش به وجود آمده اند ، پس که می داند که جهان چگونه پدید آمده است ؟ آنکه تمام آفرینش از او برخواسته است ، خواه خود خالق آن باشد یا نباشد ، و والاترین بزرگوار در بالاترین آسمان ها است ، آیا حقیقت امر را می داند یا حتی براو هم مجهول است ؟
* این قطعه متن سرود ناستی یا عدم است که در کتاب کهن مقدس هندو ، ریگ ودا آمده است. در ترجمه فارسی اوپانیشاد که ناستی ( نا + استی ) به معنای عدم ، غیر جسمی و نظایر آن ثبت شده است.
" اسطوره های موازی / ج.ف.بیرلین "
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
" سعدی "
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
من از تو روی نخواهم به دیگری آورد
که زشت باشد هر روز قبله دگرم
بلای عشق تو بر من چنان اثر کردهست
که پند عالم و عابد نمیکند اثرم
قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میان آن همه تشویش در تو مینگرم
به جان دوست که چون دوست در برم باشد
هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم
نشان پیکر خوبت نمیتوانم داد
که در تامل او خیره میشود بصرم
تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود
که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم
به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی
و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم
مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو بر میکند به یک دگرم
روز بزرگداشت شیخ اجل