کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

منجی


زندگی دامی از هراس در پیش دیدگانشان گسترده بود، و ایشان به چشم خویش می دیدند که دیوارهای سرزمینشان به روی چرخ  های سنگین شکست برای آنها و کامجویی برای دیگران به درون می غلتد.


مردان می گفتند که دیوار هابه هم خواهد رسید و سرزمین ما به هیچ بدل خواهد شد ؛ لیکن در دل این شجام سستی آفرین که زنان را در کنار آتش نشین و مردان را تسلیم و چرکین کرده بود ، روزی پیرمردی از میان کتاب های در خاک خفته اش دفتری را جست. در این دفتر داستانی بود ، در این داستانی مردی ، بر کف این مرد کمانی.



" آرش در قلمرو تردید / نادر ابراهیمی "


سال روز در گذشت نادر عزیزم 


آخرین جرعه این جام *


همه می پرسند :


چیست در زمزمه مبهم آب ؟
چیست در همهمه دلکش برگ ؟
چیست در بازی آن ابر سپید ؟
روی این آبی آرام بلند ،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال ؟


چیست در خلوت خاموش کبوترها ؟
چیست در کوشش بی حاصل موج ؟
چیست در خنده جام ؟
که تو چندین ساعت ،
مات و مبهوت به آن می نگری ؟!


نه به ابر ،
نه به آب ،
نه به برگ ،
نه به این آبی آرام بلند ،
نه به این خلوت خاموش کبوترها ،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام ،
من به این جمله نمی اندیشم.


من مناجات درختان را هنگام سحر ،
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه ،
صحبت چلچله ها را با صبح ،
نبض پاینده هستی را در گندم زار ،
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل ،
همه را میشنوم ، می بینم
من به این جمله نمی اندیشم !


به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی ،
تک و تنها به تو می اندیشم .
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.
تو بدان این را ، تنها تو بدان !
تو بیا
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز ،
تو بگیر ،
تو ببند !

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را ، تو بگو !
قصه ابر هوا را ، تو بخوان !
تو بمان با من ، تنها تو بمان !
در دل ساغر هستی تو بجوش !
 من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است ،
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!
 


" فریدون مشیری "


* عنوان شعر متعلق یه شاعر است.


پ.ن : هیچکس مثل مشیری نمی تونه حالم خوب کنه .


همیشگی


از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفت

جان را خیال روی تو از دل به در نرفت

این آتش فراق ، که بر می‌ رود به سر

از دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت!

آخر که دید روی تو، ای مشتری لقا

کش در غم تو ناله به عیوق در نرفت

دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟

و امشب چه اشک خون که ازین چشم تر نرفت؟

پیغام ما کجا رسد آنجا ؟ که نزد تو

باد صبا نیامد و مرغ بپر نرفت

این جا که چشم ماست به جز سیم اشک نیست

وآنجا که گوش تست به جز ذکر زر نرفت

شد مست و بی‌خبر دل ازین باده و هنوز

این جا خبر نیامد و آنجا خبر نرفت

گفتی که : اوحدی به فریبی چرا بماند؟

پیش تو آمد او، که بجای دگر نرفت


" اوحدی "

 

سیاه


سیاه

یعنی

تاریکی گیسوی تو

 

سیاه

یعنی

روشنی چشم تو

 

سیاه

یعنی

روزگار تاریک و روشن من

مثل

اشک تو

که گونه ات را

با سرمه ی چشمت

نقاشی می کند

 

مثل

حس ما به هم

وقت فاصله ی ما از هم

 

سیاه

یعنی

شعر سپید من

در جواب غزل خداحافظی تو

 

سیاه

یعنی

رو سفیدی من

بعد از عشق تو


سیاه

یعنی ...



" افشین یداللهی "