ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شاد زی که دلی شاد میکنی
گفتی: "برو!" ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پرشکسته که آزاد میکنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! از چه بیداد میکنی؟
نازک تر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه ی پولاد میکنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آنکه گاه گاه ز من یاد میکنی
" سیمین بهبهانی "
* عنوان نوشته متعلق به شاعر است.
پ.ن : معتقدم آدم یا نباید باشه یا اگرخواست که باشه کامل باشه ! نصف و نیمه ها فقط بار هستن!
به تو سلام می کنم کنار تو می نشینم
ودر خلوت تو شهر بزرگ من بنا می شود.
اگر فریاد مرغ و سایه ی علفم
در خلوت تو این حقیقت را باز می یابم.
خسته ، خسته ، ازراه کوره های تردید می آیم.
چون آینه یی از تو لبریزم.
هیچ چیز مرا تسکین نمی دهد
نه ساقه ی بازوهایت
نه چشمه های تنت.
بی تو خاموشم ، شهری در شبم.
تو طلوع می کنی
من گرمایت را از دور می چشم و شهر من بیدار می شود.
با غلغله ها ، تردیدها ، تلاشها وغلغله های مردد تلاشهایش.
دیگر هیچ چیز نمی خواهد مرا تسکین دهد
دور از تو من شهری در شبم
ای آفتاب
وغروبت مرا می سوزاند.
من به دنبال سحری سرگردان می گردم.
تو سخن می گویی من نمی شنوم
تو سکوت می کنی من فریاد می زنم
با منی ، با خود نیستم
وبی تو خود را نمی یابم
دیگر هیچ چیز نمی خواهد ، نمی تواند تسکینم بدهد .
اگر فریاد مرغ و سایه ی علفم
این حقیقت را در خلوت تو باز یافته ام.
حقیقت بزرگ است ومن کوچکم
با تو بیگانه ام.
فریاد مرغ را بشنو
سایه ی علف را با سایه ات بیامیز
مرا با خودت آشنا کن
بیگانه ی من
مرا با خودت یکی کن.
" احمد شاملو "
*عنوان شعر متعلق به شاعر است.
یکی گفت: مراقب خودت باش مرد ! آن شهر که می روی پر از زنان زیباست که به یک کرشمه ی نگاه ، صد دل ببرند!
مرد گفت : نگران نباش ! دل را پیش تر کسی برده است ، بی دل می روم !
" رضا کاظمی "
دانمت آستین چرا پیش جمال میبری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمیکند کز پس و پیش بنگری
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری
غایت کام و دولت است آن که به خدمتت رسید
بنده میان بندگان بسته میان به چاکری
روی به خاک مینهم گر تو هلاک میکنی
دست به بند میدهم گر تو اسیر میبری
هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی
پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری
بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد
گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
میروی و مقابلی غایب و در تصوری
جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری
" سعدی "
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بیتو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
شهاب زودگذر لحظههای بوالهوسی است
ستارهای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون مناند
چه باک زانهمه دشمن چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندیست
مرا هزار امید است و هر هزار تویی