کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کار خدا *

من آن دیر آشنا را می شناسم

من آن شیرین ادا را ، می شناسم

بزور و زر ، نگردد رام هر کس

من آن بی اعتنا را ، می شناسم

بپرهیزید از چشم و نگاهش

من آن برق بلا را ، می شناسم

غم عشقست و باید گریه ها کرد

من این درد و دوا را ، می شناسم

محبت بین ما کار خدا بود

از این جا ، من خدا را می شناسم

ز مهر او به من صد رشک دارید!

من ای مردم ، شما را می شناسم

دل ما را به تاری مو توان بست

من این بی دست و پا را می شناسم



" ای شمع ها بسوزید " معینی کرمانشاهی 


پ.ن : * عنوان برای خود شاعر است. هیچ چیزی مثل شعر نمی تونه حال آدم جا بیاره :)

 

نظرات 2 + ارسال نظر
امین دوشنبه 28 بهمن 1392 ساعت 04:46 ب.ظ

خواهش میکنم.
من هم بسیار حس خوبی پیدا میکنم با خوندن این شعر.

تو هم ، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !

این دلاویزترین شعر جهان را ، همه وقت ،

نه به یک بار و به ده بار ، که صد بار بگو !

« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !

کلا من وقتی شعرای فریدون مشیری می خونم حس های خوبی بهم دست میده. هر شعرش حس و خال خاصی داره

امین یکشنبه 27 بهمن 1392 ساعت 09:09 ب.ظ

از دل افروزترین روز جهان ،

خاطره ای با من هست ،

به شما ارزانی :

سحری بود و هنوز ،

گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .

گل یاس ،

عشق در جان هوا ریخته بود .

من به دیدار سحر می رفتم

نفسم با نفس یاس در آمیخته بود

**********

می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : « های !

بسرای ای دل شیدا ، بسرای .

این دل افروزترین روز جهان را بنگر !

تو دلاویزتزین شعر جهان را بسرای !



آسمان ، یاس ، سحر ، ماه ، نسیم ،

روح در جسم جهان ریخته اند ،

شور و عشق تو برانگیخته اند ،

تو هم ای مرغک تنها بسرای !



همه درهای رهایی بسته ست ،

تا گشایی به نسیم سخنی ، پنجره ای را ، بسرای !

بسرای ... »



من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !

در افق ، پشت سراپرده نور

باغهای گل سرخ ،

شاخه گسترده به مهر ،

غنچه آورده به ناز ،

دم به دم از نفس باد سحر ؛

غنچه ها می شد باز .



غنچه ها می شد باز ،

باغهای گل سرخ ،

باغهای گل سرخ ،

یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !

چون گل افشانی لبخند تو ،

در لحظه شیرین شکفت !

خورشید !

چه فروغی به جهان می بخشید !

چه شکوهی ... !

همه عالم به تماشا برخاست !



من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !

*************

دو کبوتر در اوج ،

بال در بال گذر می کردند .



دو صنوبر در باغ ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواند .

مرغ دریایی ، با جفت خود ، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نیز ز جانمایه عشق ،

در سراپرده دل

غنچه ای می پرورد ،

- هدیه ای می آورد -

برگهایش کم کم باز شدند !

برگها باز شدند :

- « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !

با شکوفایی خورشید و ،

گل افشانی لبخند تو ،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبی و مهر ،

خوش تر از تافته یاس و سحر بافته ام :

« دوستت دارم » را

من دلاویزترین شعر جهان یافته ام !

************

این گل سرخ من است !

دامنی پر کن از ین گل که دهی هدیه به خلق ،

که بری خانه دشمن !

که فشانی بر دوست !

راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !



در دل مردم عالم ، به خدا ،

نور خواهد پاشید ،

روح خواهد بخشید . »



تو هم ، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !

این دلاویزترین شعر جهان را ، همه وقت ،

نه به یک بار و به ده بار ، که صد بار بگو !

« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !

" فریدون مشیری"

واااای من عاشق این شعر و در کل فریدون مشیری ام.

مررسی امین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد