ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
من آن دیر آشنا را می شناسم
من آن شیرین ادا را ، می شناسم
بزور و زر ، نگردد رام هر کس
من آن بی اعتنا را ، می شناسم
بپرهیزید از چشم و نگاهش
من آن برق بلا را ، می شناسم
غم عشقست و باید گریه ها کرد
من این درد و دوا را ، می شناسم
محبت بین ما کار خدا بود
از این جا ، من خدا را می شناسم
ز مهر او به من صد رشک دارید!
من ای مردم ، شما را می شناسم
دل ما را به تاری مو توان بست
من این بی دست و پا را می شناسم
" ای شمع ها بسوزید " معینی کرمانشاهی
پ.ن : * عنوان برای خود شاعر است. هیچ چیزی مثل شعر نمی تونه حال آدم جا بیاره :)
خواهش میکنم.
من هم بسیار حس خوبی پیدا میکنم با خوندن این شعر.
تو هم ، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین شعر جهان را ، همه وقت ،
نه به یک بار و به ده بار ، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !
کلا من وقتی شعرای فریدون مشیری می خونم حس های خوبی بهم دست میده. هر شعرش حس و خال خاصی داره
از دل افروزترین روز جهان ،
خاطره ای با من هست ،
به شما ارزانی :
سحری بود و هنوز ،
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود .
گل یاس ،
عشق در جان هوا ریخته بود .
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس در آمیخته بود
**********
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : « های !
بسرای ای دل شیدا ، بسرای .
این دل افروزترین روز جهان را بنگر !
تو دلاویزتزین شعر جهان را بسرای !
آسمان ، یاس ، سحر ، ماه ، نسیم ،
روح در جسم جهان ریخته اند ،
شور و عشق تو برانگیخته اند ،
تو هم ای مرغک تنها بسرای !
همه درهای رهایی بسته ست ،
تا گشایی به نسیم سخنی ، پنجره ای را ، بسرای !
بسرای ... »
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم !
در افق ، پشت سراپرده نور
باغهای گل سرخ ،
شاخه گسترده به مهر ،
غنچه آورده به ناز ،
دم به دم از نفس باد سحر ؛
غنچه ها می شد باز .
غنچه ها می شد باز ،
باغهای گل سرخ ،
باغهای گل سرخ ،
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست !
چون گل افشانی لبخند تو ،
در لحظه شیرین شکفت !
خورشید !
چه فروغی به جهان می بخشید !
چه شکوهی ... !
همه عالم به تماشا برخاست !
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
*************
دو کبوتر در اوج ،
بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواند .
مرغ دریایی ، با جفت خود ، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جانمایه عشق ،
در سراپرده دل
غنچه ای می پرورد ،
- هدیه ای می آورد -
برگهایش کم کم باز شدند !
برگها باز شدند :
- « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفایی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو ،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر ،
خوش تر از تافته یاس و سحر بافته ام :
« دوستت دارم » را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام !
************
این گل سرخ من است !
دامنی پر کن از ین گل که دهی هدیه به خلق ،
که بری خانه دشمن !
که فشانی بر دوست !
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست !
در دل مردم عالم ، به خدا ،
نور خواهد پاشید ،
روح خواهد بخشید . »
تو هم ، ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو !
این دلاویزترین شعر جهان را ، همه وقت ،
نه به یک بار و به ده بار ، که صد بار بگو !
« دوستم داری » ؟ را از من بسیار بپرس !
« دوستت دارم » را با من بسیار بگو !
" فریدون مشیری"
واااای من عاشق این شعر و در کل فریدون مشیری ام.
مررسی امین