کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

غم دل با که بگویم

چه غریب ماندی ای دل!

نه غمی ،نه غمگساری

نه به انتظار یاری ،

نه ز یار ، انتظاری

غم اگر به کوه گویم

بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی ، نتوان کشید باری !



" ابتهاج "

نفس بهاری ت

می‌خواستم
خوشحالی‌ات را ببوسم
در هوا در دلم
دلم ولی جا ماند
روی خالی‌های انتظار
گم شد
در توده‌های خاکستری
در سفیدی سرد آن‌همه دیوار
گفتم
لابلای این جنگل سیاه
یکی نباید گل سرخ من باشد؟
آن‌همه آدم
آمدند و رفتند و ناپدید شدند
دیده ندیده... همگی ندید شدند
تلألو تکرار اما هنوز
در نبضم واژه‌های بی‌قرار بود
امید دیدنت
مثل نفس‌های تو
هوای بهار بود.



"عباس معروفی"

عطار

عزم آن دارم که امشب نیم مست

پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای

تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید

توبهٔ زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم

چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای

هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار

دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم

زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم

بی جهت در رقص آییم از الست


****

شیر در کار عشق مسکین است

عشق را بین که با چه تمکین است

نکشد کس کمان عشق به زور

عشق شاه همه سلاطین است

...

 

" عطار نیشابوری "


پ.ن : روز عطار نیشابوری

 

لب خاموش *

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی 
 فردا مرا چو قصه فراموش می کنی 
 این دُر همیشه در صدف روزگار نیست 
 می گویمت ولی توکجا گوش می کنی 
 دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت 
 ای ماه با که دست در آغوش می کنی 
در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست 
 هشیار و مست را همه مدهوش می کنی 
 می جوش می زند به دل خم بیا ببین 
 یادی اگر ز خون سیاووش می کنی 
 گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت 
 بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی 
 جام جهان ز خون دل عاشقان پر است 
 حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع 
زین داستان که با لب خاموش می کنی

 

" هوشنگ ابتهاج "


پ.ن :


"چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی 
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی"
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با برگ های مرده همآغوش می کنی
گمراه تر ز روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش می کنی
ای ماهی طلائی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی ؟


" فروغ فرخزاد "

 

 

پایان دوست داشتنی

هیچی بهتر ازین نیست که یه قرار دوستانه با یکی از بهترین و قدیمی ترین دوستات به خرید کتاب مارکز و داستایوفسکی ختم بشه !