کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

سایه م


از ظهر تا دم غروب طول کشید

دشتی را شخم زدم تا دفنش کنم

بد عادت شده بود

جلوتر از من راه می رفت تا زودتر به تو برسد

سایه ام را می گویم


که خواب دیده بود تو به دیدارش آمده ای...


" کیکاووس یاکیده "

کاروان بی‌خبر *


کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست

با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست

کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر

این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست

ماه من نیست در این قافله راهش ندهید

کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست

ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است

مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست

تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است

خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست

خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز

باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست

شهریارا عقب قافله کوی امید

گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست

 

لذت بی پایان


چقدر خوب و لذتبخش ه خوندن کتابی که اصلا توجه نمیکنی چند صفحه به اتمامش مونده !

ساخت و ساز


از جهان که عقب می مانم

می نشینم

و همان جا

جهانی دیگر می سازم

برای خودم



" محمدرضا ضیغمی "

نور حیاط خلوت


 

فراموش کردن آن که دوستش داری
مثل این است که شبی
فراموش کنی چراغ حیاط‌ خلوت را خاموش کنی
تمام روز بعد چراغ روشن است
و نور خورشید
مانع از آن که بفهمی...
اما همین که شب فرا می‌رسد 
تاریکی
تو را وا می‌دارد به یاد آوری...


" یهودا آمی چای "