ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نام : سیاوش
نویسنده : محمد قاسم زاده
انتشارات : قطره
موضوع : داستان فارسی
این کتاب برگرفته از داستان " سیاوش " شاهنامه فردوسی است که نویسنده با دید نو و خلاقانه و کمی خام – که در کتاب " سهراب " از همین نویسنده این دید نوشتاری پخته تر شده است – به آن پرداخته است. هر بخش از داستان به فراخور فضای داستان و اهمیت واقعه از زبان شخصیتی و بعضا دانای کل بیان شده است. این شیوه از داستان گویی در تکرار داستان های کهن می تواند به جذب مخاطب برای خواندن داستانهایی که از آنها کم و بیش اطلاع دارد موثر واقع شود .
اما در طی نقل داستان اینطور احساس میشد که بعضا خود نویسنده خط داستان را گم کرده است و فضا و شخصیت ها درهم می رفت طوری که خواننده – در اینجا خودم – سردرگم میشد و مجبور میشد که پاراگراف را دوباره بخواند ، خصوصا قسمتهایی که حدیث نفس بود. البته این مسئله در سهراب خیلی کمتر دیده میشد چرا که نثر نویسنده در این شیوه پرداخت پخته تر شده است (من کتاب " سهراب " را پیشتر خوانده بودم ) .
شخصیت های راوی این داستان نیز از تنوع کمتری نسبت به سهراب برخوردار بود در صورتی که میشد از زوایای خیلی بیشتری ولو خیالی به این داستان پرداخت ( که تمام داستان ها زاده تخیل آدمی اند که بر بستر واقعیت جریان دارند و تنها شیوه بیان است که متفاوت می باشد ).
و در پایان اینکه من خلاقیت شیوه نویسنده را در بازگویی داستان های تکراری دوست داشتم و از خوندن کتاب لذت بردم.
پ.ن : " سیاوش " هم به اندازه " سهراب " این نویسنده با ارزش است و علت مقایسه تنها تاکید بر پیشرفت نویسنده در نثری است که داستان ها را با آن پرداخته است.
تو
آغاز آخرین هزارهی زمین
و پایان همهی جنگهای جهانی
بانوی مهر!
لبخندت
تابش خورشید
بر سردترین صبح زمستان است
تاریخ من
از جغرافیای تو
آب میخورد.
" عباس معروفی "
پدرم می گوید از سولماز بگذر
که رنج می آورد
مادرم گریه می کند از سولماز بگذر
که مرگ می آورد
خواهرهایم به من نگاه می کنند... باخشم
که ذلیل دختری شده ام
آه سولماز...
این ها چه می دانند که عاشق سولماز بودن چه درد شیرینی است...
به کوه می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم...
به دریا می گویم سولماز را می خواهم
جواب می دهد من هم...
در خواب می گویم سولماز را می خواهم
جواب می شنوم من هم...
اگر یک روز به خدا بگویم سولماز را می خواهم...
زبانم لال... چه جواب خواهد داد؟
" آتش بدون دود / نادر ابراهیمی "
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
" حضرت مولانا "
پ.ن : عاشق این شعرم