ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آفتابگردان گفت : " روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد ، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر " تویی " نمی ماند. و گفت من فاصله هایم را با نور پر می کنم، تو فاصله ها را چگونه پر می کنی؟ "
آفتابگردان این را گفت و خاموش شد. گفت و گوی من و آفتابگردان نا تمام ماند . زیرا که او در آفتاب غرق شده بود.
جلو رفتم بوییدمش ، بوی خورشید می داد. تب داشت و عاشق بود.خداحافظی کردم ، داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت : " نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد ، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت ؟ "
آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم...
" هر قاصدکی یک پیامبر است / عرفان نظرآهاری "
سلام زهرای عزیز
وب قشنگی داری و همچنین مطالب بسیار زیبا. زنده باشی.
مرسی نسیم جان نظر لطفت ه