ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز
نگه کن که ضحاک بیدادگر
چه آورد زان تخت شاهی به سر
هم افراسیاب آن بداندیش مرد
کزو بُد دل شهریاران به درد
سکندر که آمد برین روزگار
بکشت آنکِ بُد در جهان شهریار
برفتند و زیشان به جز نام زشت
نماند و نیابند خرم بهشت
" فردوسی "
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
برو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
برآمد برین روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سَخُن جز به راز
دو پاکیزه از خانه ی جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بُدند
سر بانوان را چو افسر بُدند
ز پوشیده رویان یکی شهرناز
دگر پاکدامن به نام ارنواز
به ایوان ، ضحاک بردندشان
بران اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی
بیاموختشان کژی و بدخویی
ندانست جز کژی آموختن
جز از کشتن و غارت و سوختن
" فردوسی "
افسر : تاج پادشاهی
فش : شبیه ، مانند
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
" خیام "
بعد از آن از آن جا برفتیم و به دیهی رسیدیم که آن را حیفا میگفتند و تا رسیدن بدین دیه در راه ریگ فراوان بود ، از آن که زرگران در عجم به کار دارند و ریگ مکی گویند، و این دیه حیفا بر لب دریاست و آنجا نخلستان و اشجار بسیار دارد. آن جا کشتی سازان بودند و کشتی های بزرگ می ساختند و آن کشتی های دریایی را آن جا جودی میگفتند. از آنجا جا به دیهی دیگر رفتیم به یک فرسنگی که آن را کنیسه میگفتند ، از آن جا راه از دریا بگردید و به کوه در شد ، سوی مشرق و صحراها و سنگستانها بود که وادی تماسیح میگفتند. چون فرسنگی دو برفتیم دیگر بار راه با کناردریا افتاد و آن جا استخوان حیوانات بحری بسیار دیدیم که در میان خاک و گل معجون شده بود و همچو سنگ شده از بس موج که بر آن کوفته بود.
معجون : سرشته
" ناصرخسرو قبادیانی "
بر اساس تصحیح محمد دبیر سیاقی