کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

جریره


جریره زنی بود مام فرود

ز بهر سیاوش دلش پر ز دود

بر مادر آمد فرود جوان

بدو گفت کای مام روشن ‌روان

از ایران سپاه آمد و پیل و کوس ( پیل : فیل *** کوس : طبل بزرگ )

به پیش سپه در سرافراز طوس

جریره بدو گفت کای رزمساز

بدین روز هرگز مبادت نیاز

به ایران برادرت شاه نوست

جهاندار و بیدار کیخسروست

ترا نیک داند به نام و گهر

ز هم خون و ز مهره یک پدر

برادرت گر کینه جوید همی

روان سیاوش بشوید همی

به پیش سپاه برادر برو

تو کینخواه نو باش و او شاه نو ...

جریره به تخت گرامی بخفت

شب تیره با درد و غم بود جفت

بخواب آتشی دید کز دژ بلند

برافروختی پیش آن ارجمند

سراسر سپد کوه بفروختی

پرستنده و دژ همی سوختی ( پرستنده : نوکر ، چاکر )

دلش گشت پر درد و بیدار گشت

روانش پر از درد و تیمار گشت ( تیمار : اندوه ، غم )

بباره برآمد جهان بنگرید

همه کوه پرجوشن و نیزه دید ( جوشن : زره )

رخش گشت پرخون و دل پر ز دود

بیامد به بالین فرخ فرود

بدو گفت بیدار گرد ای پسر

که ما را بد آمد ز اختر به سر

سراسر همه کوه پر دشمنست

در دژ پر از نیزه و جوشنست

بمادر چنین گفت جنگی فرود

که از غم چه داری دلت پر ز دود

مرا گر زمانه شدست اِسپری ( اسپری : پایان یافته )

زمانه ز بخشش فزون نشمری

بروز جوانی پدر کشته شد

مرا روز چون روز او گشته شد ...

فرود جوان تَرگ بیژن بدید ( ترگ : کلاه خود )

بزد دست و تیغ از میان برکشید

چو رهام گُرد اندر آمد به پشت ( گرد : پهلوان )

خروشان یکی تیغ هندی به مشت

بزد بر سر کتف مرد دلیر

فرود آمد از دوش دستش به زیر

چو از وی جدا گشت بازوی و دوش

همی تاخت اسپ و همی زد خروش

بنزدیک دژ بیژن اندر رسید

بزخمی پی باره او برید ( زخم : ضربه *** پی : پا *** باره : اسب )

پیاده خود و چند زان چاکران

تبه گشته از چنگ کُنداوران ( کنداروان : پهلوانان )

بدژ در شد و در ببستند زود

شد آن نامور شیر جنگی فرود

بشد با پرستندگان مادرش

گرفتند پوشیدگان در برش

بزاری فگندند بر تخت عاج

نبُد شاه را روز هنگام تاج

همه غالیه موی و مشکین کمند ( غالیه : بوی خوش )

پرستنده و مادر از بن بکند

همی کند جان آن گرامی فرود

همه تخت مویه همه حِصن رود ( حصن : دژ ، قلعه )

چنین گفت چون لب ز هم برگرفت

که این موی کندن نباشد شگفت

کنون اندر آیند ایرانیان

به تاراج دژ پاک بسته میان ( میان بستن : آمادن بودن )

پرستندگان را اسیران کنند

دژ و باره کوه ویران کنند

دل هرکِ بر من بسوزد همی

ز جانم رخش برفروزد همی

همه پاک بر باره باید شدن ( باره : دیوار قلعه )

تن خویش را بر زمین بر زدن

کجا بهر بیژن نماند یکی

نمانم من ایدر مگر اندکی

کشنده تن و جان من درد اوست

پرستار و گنجم چه در خَورد اوست

بگفت این و رخسارگان کرد زرد

برآمد روانش بتیمار و درد ...

پرستندگان بر سر دژ شدند

همه خویشتن بر زمین برزدند

یکی آتشی خود جریره فروخت

همه گنجها را به تش بسوخت ( تش : آتش )

یکی تیغ بگرفت زان پس بدست

در خانه تازی اسپان ببست

شکمشان بدرید و ببرید پی

همی ریخت از دیده خوناب و خُوی ( خوی : عرق )

بیامد ببالین فرخ فرود

یکی دشنه با او چو آب کبود

دو رخ را بروی پسر بر نهاد

شکم بردرید و برش جان بداد

در دژ بکندند ایرانیان

بغارت ببستند یکسر میان

چو بهرام نزدیک آن باره شد

از اندوه یکسر دلش پاره شد

بایرانیان گفت کین از پدر

بسی خوارتر مُرد و هم زارتر

کشنده سیاوش چاکر نبود ( قاتلین سیاوش از خدمتگزارنش نبود )

ببالینش بر کشته مادر نبود

همه دژ سراسر برافروخته

همه خان و مان کنده و سوخته ( مان : خانه )

 

" فردوسی "



روز شیر زنان مبارک 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد