کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

غزلی در اوج *


نشسته بود خیال تو همزبان با من

که باز ، جادوی آن بوی خوش ، طلوع تو را

در آشیانه خاموش من بشارت داد

زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق

جهان و جان را در بوی گل شناور کرد.

 

درآستانه در

به روح باران می ماندی ،

ای طراوت محض !

شکوه رحمت مطلق ز چهره ت می تافت

به خندی گفتی :

- تنها نبینمت!

گفتم :

- غم تو مانده و شب های بیکران با من ؟


***


ستاره ای ناگاه

تمام شب را یک لحظه نور باران کرد .

و در سیاهی سیال آسمان گم شد .

 

تو خیره ماندی ، بر این طلوع نافرجام

هزار پرسش ، در چشم روشن تو شکفت

به طعنه گفتم :

- دراین غروب رازی هست :

به جرم آنکه نگاه از تو برنداشته ام ،

ستاره ها ننشینند مهربان با من !


***


نشستی آنگاه ، شیرین و مهربان ، گفتی :

- چرا ، زمین بخیل ،

نمی تواند دید

ترا گذاشته یک روز آسمان با من ؟


***


چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت

همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه

همه تلالو رنگین کمان ، ترنم جان

همه ترانه و پرواز و مستی و آواز

به هر نفس ، دلم از سینه بانگ بر می داشت :

که : ای کبوتر وحشی !

بمان ! بمان با من !


***


ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت ،

شکوفه بود که از شاخه ها رها می شد ،

بنفشه بود که از سنگ ها برون می زد !

سپیده بود که از برج صبح می تابید ،

زلال عطر تو بود !


***


تو رفته بودی و شب رفته بود و من ، غمگین

درآسمان سحر ،

به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد

نگاه می کردم.

 

نسیم ، شاخه بی برگ و خشک پیچک را

به روی پنجره افکنده بود از دیوار

که بی تو ساز کند قصه خزان با من !

 

نه آسمان ، نه درختان ، نه شب ، نه پنجره ، آه

کسی نمی دانست

که خون و آتش عشق

گل همیشه بهاری است ،

جاودان با من !

 

" فریدون مشیری "


* عنوان شعر متعلق به شاعر است.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد