ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نشسته بود خیال تو همزبان با من
که باز ، جادوی آن بوی خوش ، طلوع تو را
در آشیانه خاموش من بشارت داد
زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق
جهان و جان را در بوی گل شناور کرد.
درآستانه در
به روح باران می ماندی ،
ای طراوت محض !
شکوه رحمت مطلق ز چهره ت می تافت
به خندی گفتی :
- تنها نبینمت!
گفتم :
- غم تو مانده و شب های بیکران با من ؟
***
ستاره ای ناگاه
تمام شب را یک لحظه نور باران کرد .
و در سیاهی سیال آسمان گم شد .
تو خیره ماندی ، بر این طلوع نافرجام
هزار پرسش ، در چشم روشن تو شکفت
به طعنه گفتم :
- دراین غروب رازی هست :
به جرم آنکه نگاه از تو برنداشته ام ،
ستاره ها ننشینند مهربان با من !
***
نشستی آنگاه ، شیرین و مهربان ، گفتی :
- چرا ، زمین بخیل ،
نمی تواند دید
ترا گذاشته یک روز آسمان با من ؟
***
چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت
همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه
همه تلالو رنگین کمان ، ترنم جان
همه ترانه و پرواز و مستی و آواز
به هر نفس ، دلم از سینه بانگ بر می داشت :
که : ای کبوتر وحشی !
بمان ! بمان با من !
***
ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت ،
شکوفه بود که از شاخه ها رها می شد ،
بنفشه بود که از سنگ ها برون می زد !
سپیده بود که از برج صبح می تابید ،
زلال عطر تو بود !
***
تو رفته بودی و شب رفته بود و من ، غمگین
درآسمان سحر ،
به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد
نگاه می کردم.
نسیم ، شاخه بی برگ و خشک پیچک را
به روی پنجره افکنده بود از دیوار
که بی تو ساز کند قصه خزان با من !
نه آسمان ، نه درختان ، نه شب ، نه پنجره ، آه
کسی نمی دانست
که خون و آتش عشق
گل همیشه بهاری است ،
جاودان با من !
" فریدون مشیری "
* عنوان شعر متعلق به شاعر است.