کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

آخر چه می شود؟

 

اینهمه دوست داشتن

کارش به کجا می‌کشد؟

بانوی قشنگم!

اینهمه نداشتن تو

کار من به کجا می‌کشد؟

گاه چه سخت می‌گردد چرخه‌ی زندگی

پیچ در پیچ و سخت

زیر نگاه من

کار تو به کجا می‌کشد؟

دلم جایی

لای موهای تو گیر افتاده

دست‌هات را ببر لای موهات

و هر کاری خواستی با دلم بکن.

 

 

" عباس معروفی "

کنارت هر آنچه هست ، نیست می شود

از دور 

فقط سواد شهرپیداست

کنار تو اما

چیزی پیدا نیست

نه آدمی نه صدایی

شهر را باد می برد.

و تو

از دور ترین جای زمین 

سواد موهایت پیداست

که موقع راه رفتن

باد را به جان شهر بیندازی

عشق من!

وقتی که می آیی

زمین صاف می شود زیر پای تو



" عباس معروفی "

تابستان دیوانه کننده

داشتم به این فکر می کردم اگه منم مثل  ژان کریستف به دیدن ارکستر آهنگساز مورد علاقه م می رفتم ، چطور می تونستم هیجانات و احساساتم مهارکنم. تصور کن برم ارکستر ویوالدی و قطعه " تابستان " نواخته بشه .... وای... احتمالا از شدت هیجان یا از جام بلند می شدم و سر و صدا می کردم یا حسابی گریه می کردم یا شایدم از ذوق دیوونه می شدم !




پ.ن : ژان کریستف شخصیت اصلی کتابی به همین  نام ه که دارم می خونمش.

خواستم ، ولی چه سود!

می‌خواستم تمام عمر
از عشق تو
شورانگیز برقصم
و در گوش رهگذران باد بگویم: سلام
شهرها را از این‌سر تا آن‌سر
از پا دربیاورم مثل کفش
پیاده بچرخم بگردم بخندم
مثل پر
بر آتش تو پا گذاشتن
رقص دارد
نارنجی من!
حالا از دلتنگیت
فقط راه می‌روم.


" عباس معروفی "

باید خریدارم شوی

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

من نیستم چون دیگران بازیچه ی بازیگران

اول به دام آرم ترا و انگه گرفتارت شوم


" رهی "


پ.ن : با بعضی آدما باید اینجوری بود !! :))