کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کلمه کلمه کلمه کلمه کلم کل ک ...

اَه لعنتی ! کلی حرف درباره یه نویسنده داری که بزنی اما نه می تونی افکارت جمع و  جور کنی ، نه کلمات کمکت می کنن ! فکر کنم آخرشم بی خیالش بشم تا زمانش فرا برسه ! واقعا آدما چطوری مفاهیم مهم زندگی رو توی کلمات خلاصه می کنن ؟!! 

ای همه من

معلوم دلی و 


مجهول چشم...




ای همه من !





" حسین پناهی " 

کدامین یک؟

 

نمی‌دانم از دلتنگی عاشق‌ترم

یا از عاشقی


دل‌تنگتر!



فقط می‌دانم

در آغوش منی


بی آن‌ که باشی


و رفته‌ای


بی آن‌ که نباشی



" عباس معروفی "


چند روایت معتبر از عشق

گفتی دوستت دارم و رفتی.من حیرت کردم.از دور سایه هایی غریب می آمد از جنس دلتنگی و اندوه و وغربت و تنهایی و شاید عشق.با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت.گفتم عشق را نمی خواهم.ترسیدم و گریختم.رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم. و این ها پیش از قصه ی لبخند تو بود.

جای خلوتی بود.وسط نیستی.

گفتی : هستم.

نگریستم, اما چیزی نبود.

گفتم : نیستی. 

باز گفتی : هستم.

بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه ,نیستی.اینجا جز من کسی نیست.

بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت.من داغ شدم ,گر گرفتم تا گیج شدم.بعد لبخند زدی و من تسلیم شدم.

گفتم : هستی ! تو هستی ! این من هستم که نیستم.

گفتی : غلطی.

و این هنوز پیش از قصه ی دستهای تو بود.

وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه.از پاره ابر های هجر باران شوق می بارید و این تکه گوشت افتاده در قفس قفسه ی سینه ام را آتش میزد.و من ذوب میشدم و پروانه ها, نه فرشته ها حیرت می کردند و این وقتی بود که هنوز دست هات انگشتانم را نبوییده بودند.

یک شب که ماه بدر بود و چشم هاش را گشوده بود تا با اشتیاق به هر چه که دلش می خواهد خیره شود ,تو شرم نکردی و ناگهان با انگشتان دست هات هجوم آوردی تا دستهام را فتح کردی.انگشتانت بر شانه ی انگشتانم تکیه زدند و در آغوش آن ها غنودند.تو ترانه عاشقانه می سرودی ,من اما همه ترس شده بودم.چیزی درونم فریاد می کشید. چیزی شعله ور میشد.شراره های عشق می سوزاند و خاکستر می کرد و همه از انگشتان تو بود.

 من نیست شده بودم.

گفتی : حال چگونه است ؟ 

گفتم : تو همه آب ,من همه عطش.تو همه ناز ,من همه نیاز.تو همه چشمه ,من همه تشنگی. 

گفتی : تو همچنان غلطی. واین هنوز پیش از قصه ی نگاه تو بود.

فرشته ای پر کشید تا نزدیکتر آید  و در شهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخن هام را با انگشتانت فشردی و لبخند پاشیدی.

گفتی : برخیز !

 گفتم : نتوانم.

 بعد ناگهان چشم هات تابیدند و من تاب از کف دادم .مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود. بعد تو اشک هام را از گونه هام ستردی .فرشته پیش تر امده بود. من گویی در چیزی فرو می رفتم. 

گفتم :این چیست ؟

 گفتی : اندوه ! اندوه ! 

بعد من فرو تر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی. فرشته از حسادت لرزید و بال هاش از التهاب عشق من سوخت.

گفتی : حال چگونه است ؟

دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود. فرشته ای نبود. هر چه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی : چنین کنند با عاشقان.


چند روایت معتبر / مصطفی مستور


پ.ن : در کل از نوشته های این نویسنده خوشم نمیاد ولی عاشق این پیش درآمد هستم !

یقینی روشن


پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدنش کلافه ات کرده، تردید مبهمی را به یقینی روشن تبدیل می کند: عاشق شده ای.


چند روایت معتبر/ مصطفی مستور