کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها
کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

کتاب دریچه ای ست به جهان ناشناخته ها

تنهایی

 

تنهایی از آن نیست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد، از این است که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم میپندارد، از این است که آدم صاحب عقایدی باشد که برای دیگران پذیرفتنی نیست. اگر انسانی بیش ازدیگران بداند، تنها میشود.
" کارل گوستاو یونگ/ کتاب قرمز "

آفتاب و فریدون

...

من روز خویش را با آفتاب روی تو 

کز مشرق خیال دمیده ست آغاز می کنم

...

من با تو می نویسم و می خوانم

من با تو راه می روم و حرف می زنم

وز شوق این محال 

- که دستم به دست توست -

من جای راه رفتن 

پرواز می کنم

...

آن لحظه ها که مات 

در انزوای خویش یا در میان جمع خاموش می نشینم

موسیقی نگاه تو را گوش می کنم

... 

گاهی میان مردم در ازدحام شهر 

غیر از تو هر چه هست فراموش می کنم

...


" فریدون مشیری "


پ.ن : لذت حس کردن نور و حرارت آفتاب با هیچی قابل مقایسه نیست. امروز که داشتم می اومدم سر کار زیر نور آفتاب حس این شعر بهم دست داد و با خودم زمزمه ش می کردم. خیلی خوب بود! گرما ، نور آفتاب ، هوای خنک و شعر فریدون !


محکم باش

 

پای هر خداحافظی محکم باش ...



کم کم یاد خواهی گرفت

تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست


و زنجیر کردن یک روح را


اینکه عشق تکیه کردن نیست


و رفاقت، اطمینان خاطر


و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند


و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند ...


کم کم یاد می گیری


که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند


اگر زیاد آفتاب بگیری


باید باغ ِ خودت را پرورش دهی


به جای اینکه منتظر کسی باشی


تا برایت گل بیاورد ...


یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی


که محکم باشی پای هر خداحافظی


یاد می گیری که خیلی می ارزی ...




" خورخه لوییس بورخس "



پ.ن : من این نوشته رو با تموم وجودم ، روی پوستم ، تا مغز استخونم ... حس کردم!

دلتنگ نادر

روزگاری ست که حتی جوان های عاشق نیز قدر مهتاب را نمی دانند. این ما هستیم که در چنین روزگار دشواری باید نگهبان اعتبار شفاف و پر شکوه ، کهکشان شیری، و شهاب های فرو ریزنده باشیم... 
شاید بگویی :« در زمانه ای چنین ، چگونه می توان به گزمه رفتن در پرتو ماهِ پُر اندیشید؟ » و شاید نگویی؛ چرا که پاسخ این پرسش را بارها و بارها از من شنیده ای و باز خواهی شنید.
 
« آنکه هرگز نان به اندوه نخورد
 
و شب را به زاری سپری نساخت
 
شما را ای نیروهای آسمانی
 
هرگز، هرگز، نخواهد شناخت»
 
گوته
 
اگر فرصتی پیش بیاید – که البته باید بیاید – و باز هم شبی مثل آن شبهای عطر آگین رودبارک که سرشار است از موسیقی ابدی و پر خروش سرداب رود ، در جاده های خلوت خاکی قدم بزنیم ، دست در دست هم ، دوش به دوش هم، باز هم به تو خواهم گفت: گوش کن ! گوش کن بانوی من! در آن ارتفاع، کسی هست که ما را صدا می زند...
 
و تو می گویی : این فقط موسیقی نامیرای افلاک است...
 


" نادر ابراهیمی "


پ.ن - یک : مرسی از امین عزیز. خیلی لذت بخشه که آدما کتاب یا نوشته یا قطعاتی که خوندن و ازش لذت بردن رو با دیگران به اشتراک بذارن ( کمال تشکر رو از دوستای خوب و مجازی م ، عسل و امین ، که حتی یه بار هم ندیدمشون دارم که من رو درلذت خودشون شریک کردن).


پ.ن - دو : یکی دو هفته ای میشد که بد جور هوس خوندن کتاب و کلامی از نادر ابراهیمی رو داشتم و همش به خودم وعده میدادم که اولین کتاب بعد از تموم شدن ژان کریستف ، کتاب نادر خواهد بود. و حالا... یه عالم حرف و سخن از نادر کنارم هست که حس دلتنگی رو کم می کنه . باز برمی گردم به اون ایمان کمرنگ شده م که : هرچی رو که واقعا می خوای به کائنات بسپار، اون خودش برات جور می کنه! 

رام تو !

 کلمات رام می‌شوند


با صدای تو


با دست‌های خسته‌ی من


نرم می‌شوند


نعل می‌کنم


چموش‌ترین واژه‌ها را


برای تو


سوار شو


بتاز.


دوستت دارم را


بانوی من


در گوش باد هم بگو...




" عباس معروفی "